پلی به جاودانگی

سفر به سوی بینهایت ، زندگی ادامه دارد....

پلی به جاودانگی

سفر به سوی بینهایت ، زندگی ادامه دارد....

سال نو مبارک


سال سخت ۱۴۰۲  بالاخره به ایستگاه پایانی رسید و شروع یک سال جدید با هزاران امید و آرزو پیش روست.
عمیقا آرزو میکنم سال جدید برای همگان پر از موفقیت و خوشی باشه.امیدوارم امسال سال آرزوها باشه، درست مثل سال هایی که توی یاد و خاطره ما و در ابعاد بزرگتر در برگ های تاریخ جاودان میشه.


به وسعت تمام گیتی نور و سرخوشی و سعادت رو برای تک تک تون آرزو میکنم. شاید امسال همت کردیم و طرحی نو در آسمان لاجوردی زندگی بوجود آوردیم. به خصوص شخص خودم که باید آستین ها رو بالا بزنم و اون طرح اهورایی رو بالاخره روی کاغذ بیارم. دنیا رو چه دیدی شاید واقعا آرزوهای ما هم امکان ظهور و بروز داشته باشن.بیایید با هم تلاش کنیم و در آخر هم شادی ها رو با هم جشن بگیریم.یادتون باشه ما لایق بهترین ها هستیم.


سال نو مبارک

سفر رویایی و عجیب ما به شمال _ قسمت ۲

دوشب انزلی و دوشب قلعه رودخان و حالا به قصد برگشتن به سمت دریا حرکت کردیم . نرم افزار ها هم راه های محلی و فوق‌العاده ای رو پیش روی ما گذاشتن.اول از هر چیز رفتیم به سمت نزدیک ترین پمپ بنزین که یک تابلو سوپرایزمون کرد:

ماسوله ۲۰ کیلومتر

دریا میتونست منتظر بمونه تا ما از ماسوله دیدن کنیم.این طوری شد که از سر از ماسوله درآوردیم.همه متفق القول گفتیم که ماسوله و مسیرش زیباترین مناظر شمال هستن.هم آبشار هم رود و هم جنگل و هم یک منظره بی نظیر؛ ماسوله قطعا تکه ای از بهشت هست که افتاده روی زمین.



هیچ عکسی نمیتونه ماسوله رو به خوبی نشان بده!



بعد از ناهار ، به سمت اسالم حرکت کردیم.ساحل جنگلی گیسوم،زیباست اما دست ساز بشر! حس من اینه که توی کتاب های درسی درباره این جنگل نوشته ولی دقیقا یادم نمیاد.شب رو توی یک ویلا مشرف به دریا گذروندیم و حال و هوای قبله عالم به خاطر سردی هوا به هم ریخت.


تنها عکسی که از ساحل گیسوم دارم.


دوشب اول که انزلی بودیم حال قبله عالم واقعا بد بود.ایشون از انحراف و عفونت بینی و گوش رنج میبرن و این یعنی به طور معمول با نفس کشیدن مشکل دارن.حالا کرونا مستقیما وارد ریه اش شده بود و به سختی نفس می‌کشید.تب داشت و بی‌حال میشد و ما همه خیلی ترسیده بودیم.اگر خدایی ناکرده اتفاقی براش میفتاد چکار باید میکردیم؟

هر دوساعت آنتی بیوتیک مصرف می‌کرد و مواد مقوی بهش می‌دادیم تا از پا نیوفته.تا اینکه خدا رو شکر کم کم حالش بهبود پیدا کرد.دو شب استراحت توی ویلای زیبایی که قلعه رودخان گرفته بودیم حالش رو بهتر کرد. دوباره سرمای دریا روش تاثیر گذاشت ولی به شدت قبل مریض نبود.


حالا  دیگه دریا رو دید و با رفتن به آستارا مخالفت کرد و نظریه برگشت به سمت مسیر تهران رو ارائه داد.توی مسیر دوباره ما رو برد ییلاقات ماسال و بعد  قلعه رودخان ،و دو شب آخر حالش خیلی خوب شده  بود.با نارضایتی روز جمعه به سمت تهران برگشتیم.در اخر به خاطر  زیاد گوشی دست گرفتن، به شدت توبیخ شدم! اینم بقیه عکس ها





ییلاقات پاییزی


 اسم این رود روگان بوده حالا شده رودخان.اینجا یه مار  نوک مدادی  رنگ دیدیم!من فوبیای مار دارم، ولی این یکی واقعا قشنگ بود.

چای باغ




سفر رویایی و عجیب ما به شمال _ قسمت ۱


صبح روز جمعه ۴ آبان تهران رو به مقصد رشت ترک کردیم.این اولین باری بود که به طور اختصاصی قصد گردش توی استان بی نظیر گیلان رو داشتیم.البته قبلا ،چیزی حدود ۱۶ سال پیش حین برگشت از سفر مشهد نوار شمالی کشور رو هم گشتیم و سر از انزلی درآوردیم.اون زمان من سنم کم بود و چیز زیادی از گیلان یادم نمونده و البته این اولین و آخرین سفر با پدر و مادر به شمال بود بعد از اون...


طی این سالها بارها شمال رفتیم ولی گیلان نه! پس این بار فقط به قصد گیلان رفتیم.قرار بر این شد که ماشین و تمام هزینه هاش با قبله عالم و خانمش باشه، تمامی مخارج سفر با من و خواهرم.شرایط کاری برای سه روز آینده سبک به نظر میرسید و قرار بود تا روز دوشنبه شمال بمونیم.

قبل از ظهر جمعه به شهر ماسال رسیدیم و رفتیم به سمت ییلاقات با صفا و رویاییش.اما یه مشکل اساسی گریبان گیر ما شد.قبله عالم از شب قبل دچار کرونا شده بود و حالا خیلی حالش خراب بود.مسیر زیادی از ییلاقات رو بالا رفته بودیم که گفت دیگه نمیتونه تحمل کنه و حالش خیلی بده.مسیر کلا سر بالایی به سمت بالای کوه جنگلی بود و به نظر می‌رسید فعلا به انتهاش و منظره بهشتی جنگل ابر نمیرسیم.پس از نیمه راه برگشتیم تا توی شهر ناهار بخوریم و اگر لازم بود بیمارستان بریم.

  مسیر ییلاقات،واقعا رویاییه! 


بعد صرف ناهار قبله عالم گفت حالش بهتره و ماسال رو به سمت انزلی ترک کردیم.به لطف نرم افزار ها کلا توی مسیر های روستایی و مناظر بکر حرکت کردیم و توی انزلی مستقر شدیم.اون شب حالش خیلی بد شد.صبح فردا نتونست بیاد لب ساحل پس ما خانم ها رفتیم.شب بعد هم به خاطر حال بد قبله عالم انزلی ماندیم.

  

   ساحل بی اندازه خلوت بود.


نمیدانم چرا وقتی متوجه شد حالش بده سفر رو کنسل نکرده بود و حالا داشت به شدت عذاب می‌کشید. ما در ترس و اضطراب حالش بودیم ولی او واقعا با سرسختی تلاش می‌کرد که حالش خوب باشه و پابه پای ما تمام انزلی رو گشت. تالاب زیبای انزلی و نقاط دیدنی و مراکز خرید رو گشتیم.روز یکشنبه از انزلی حرکت کردیم تا مسیر برگشت رو پیش بگیریم و شب رو توی رشت بمونیم.توی مسیرخانم قبله عالم مناظر دیدنی شهر فومن رو سرچ کرد و بللللله گفت امشب رو بریم قلعه رودخان.تا این جای کار قلعه رودخان و مسیر فوق‌العاده اش زیباترین بخش شمال بود.ویلایی که گرفتیم از هر نظر عالی بود.روز دوشنبه کاملا بارانی بود و ما با همراه داشتن یک مریض از نیمه راه رفتن به قلعه که بالاتر از روستاست و حدود۱۶۲۰ پله داره تا به قلعه باستانی از زمان ساسانیان برسی؛ برگشتیم.

      مسیر قلعه رودخان زیبا



مناظرش واقعا بکر و بهشتیه.از طرفی هوای پاییزی شمال خیلی مطبوع و دلنوازه.ما تصمیم گرفتیم هر سال آبان بریم شمال. 


   صبح زیبای روستای قلعه رودخان 


هوا بسیار معتدل و بدون شرجی بود و از طرف دیگه بسیار خلوت.البته آخر هفته شلوغ میشه ولی اول هفته واقعا کسی نبود!

روز دوشنبه بارانی بود و روز سه شنبه قصد حرکت به سمت تهران رو داشتیم که قبله عالم گفت من اصلا دریا رو ندیدم ، برگردیم سمت دریا. همه ما هیجان زده شدیم.وقتی همه چی این قدر خوب بود چرا باید برمی گشتیم تهران؟  از طرفی از کار هم خبری نبود.حالش به نظر خیلی بهتر بود و حالا دوباره به سمت دریا حرکت کردیم.اینبار به سمت اسالم و ساحل جنگلی گیسوم....


ادامه دارد...


*******

بچه ها کامنت های منو دریافت نکردید؟ به نظر میرسه کامنت هایی که براتون نوشتم توسط بلاگ اسکای بلعیده شدن!!

پ ن :

اطلاعات گوشیم زیر عکس ها به هیچ عنوان پاک نشد.به بزرگی خودتون ببخشید!


تو هنوزم اینجایی ؟


نمیدونم از کجا شروع کنم...

مدت هاست ننوشتم و حالا نوشتن برام کمی سخت شده.نگاهی به تاریخ پست قبل انداختم  و بهت زده از اینکه نزدیک ۴ ماهه که اینجا پستی نگذاشتم.

دلم میخواست خبرهای خوبی داشته باشم اما فقط میتونم بگم حالم خوبه و اوضاع، الان خیلی بهتر از قبله.قبلا هر وقت دلم میگرفت اینجا می‌نوشتم و از کاسه مهر شما دوستان، لبریز میشدم.اما این چند ماه اوضاع دلم طوری بود که حتی لب فرو بستم و از حرف زدن هم دست کشیدم چه برسه به نوشتن...این سکوت گرچه دردناک،اما پربار بود.به اندازه چند سال بزرگ شدم.بعضی آتش های درونم خاموش شد و آتش های دیگری به پا شد.من واقعا دلم یک زندگی عادی میخواست(میخواد!) اما عادی بودن ، عادی زندگی کردن از من فرار میکنه...

این هم میگذره،مطمئنم. بهتر از قبل میشم اینو میدونم. دارم خودم رو می‌سازم زندگیم خیلی ارزشمنده باید کمی عاقل تر باشم.پست زادروز من، انگار یه پست جادویی بود.توی زندگی من طوفان به پا کرده.آرزوی های قدیمی دارن برمیگردن.باید خودم رو جمع و جور کنم.شاید یک روز با خبر های خوش اینجا پست بگذارم، کی میدونه؟


توی این سکوت، به یاد شماها بودم ؛ نوشته هاتون رو میخوندم ولی توی شرایطی بودم که اصلا نمی‌تونستم کامنت بگذارم. ممنونم بابت پیام های خصوصی و پیگیری هاتون، ممنون که هستین.


سعی میکنم زودتر برگردم.


پی نوشت:

مقصود از عنوان پست، ابراز خوشحالی منه از اینکه میبینم، بعد از این همه مدت هنوزم بهم سرمیزنید و هوامو دارید.ممنون که هنوزم اینجایی ...


زادروز من

فصل بهار رو دوست دارم و نهایتاً توی آخرین هفته خودم رو به این جهان خاکی رسوندم تا بهاری باشم. امروز در حالی سی و یک ساله شدم که همش زیر لب با خودم تکرار میکردم: دلم گم شده پیداش میکنم من، اگر عاشقه که وای به حالش...

وقتی به سال های پشت سر و سال های پیش رو نگاه میکنم ، باورم میشه که زندگی از الان به بعده که میخواد درهای قشنگش  رو به روم باز کنه.  شاید  گذر کردن از یه حد و مرزی توی زندگی لازم هست که هر شخصی باید اون رو بگذرونه. یکی دیرتر و یکی زودتر. اما با گذشتن از اون خط و مرز، زندگی روی روال درستش میوفته.
برای من، امروز و این لحظه درست مثل همین گذرگاه زندگی هست. امروز تولد سی و یک سالگیم رو در حالی جشن میگیرم که یه چیزی در من تغییر کرده. انگار واقعا بزرگ شدم و حالا دیوانه وار خواهان پیدا کردن خودم هستم! توی سال های زندگی خودم رو یه جایی.، لا به لای روزمرگی ها گم کردم. خیلی طول کشید ، اما حالا بیشتر از همیشه دنبال اون عشقی هستم که همراه من زاده شد، اون امید و باوری که کوه ها رو جا به جا می‌کرد و اون هدف و رویایی که خواب رو از چشمام می‌گرفت.
خیلی خیلی سخت گذشت، اما بالاخره گذشت، و حالا استحقاق ساختن زندگی و رویاهامو دارم. حالا گرچه رویاهای امروزم با رویاهای از دست رفته  هفده سالگیم خیلی فرق کرده، ولی من ته دلم شادم که این رویاهای جدید رو دارم و بیشتر از قبلی ها برام ارزشمند هستند . رویایی که من برای رسیدن بهش برگزیده شدم همون آروزی همیشگی منه و این نهایت خوشبختیه که استعداد رسیدن به رویاهای هر چند دور از دسترس  رو داشته باشی.حالا دیگه با تمام وجود میجنگم تا به هدف خودم برسم این برای من خیلی مهمه و من با انجام دادنش سرنوشت خودم رو اون طوری که میخوام رقم میزنم.



دیروز کیک و میوه به دست آمدن سرکار! بهشون گفتم من که فردا تولدمه گفتن می‌خواستیم بریم پیشواز و غافلگیرت کنیم. جشن دیروز بوده و امروز زاد روز من. 


دلار

نمیدونم بلاگم باز میشه یا نه، ولی این خبر رو باید به اطلاع همتون برسونم. امید که مورد استفاده قرار بگیره.

تحرکاتی توی بازار دیده میشه و حرف هایی شنیده میشه مبنی بر احتمال بسیار بالای رسیدن دلار تا مرز ۸۵ هزار تا شهریور. بازاری ها در حال تکاپو واسه پر کردن انبار هاشون هستن. اگر برنامه ریزی مد نظرتون هست الان وقتشه. بعداً نگید اگر میدونستم خیلی کارها میکردم. خودم قبل از عید تمام داراییم رو صرف خرید یک سری وسایل کردم و نتیجه اش اینه که نمیتونم کار خاصی کنم.


سلب مسئولیت 

خودتون تحقیق کنید. از بازاری ها یا هر کسی که از بازار آگاهی داره درباره صحت خبر بپرسید بعد اقدام کنید.اگر قصد سرمایه‌گذاری دارید حتماً تحقیق و بررسی کنید و بی گدار به آب نزنید.


سفر نوروزی، با یک ماه تاخیر


یک ماه از سفر میگذره و من الان میخوام دربارش بنویسم! 


+ شب ششم عید ساعت ۲۲:۳۰ دقیقه از تهران حرکت کردیم و ۹:۳۰دقیقه صبح ، قطار وارد راه آهن مشهد شد.از آنجایی که با شهر آشنایی داشتیم به نزدیکترین محل به حرم رفتیم و هتل آپارتمانی رو به مدت هفت شب اجاره کردیم.


+ این سفر هم تفریحی بود و هم کاری. در رابطه با شغل دومی که قبلا دربارش نوشتم باید یک سری کار ها رو انجام می‌دادیم.بخاطر همین از خیر گزینه قشم گذشتیم تا بریم مشهد و کار ها رو هم پیگیری کنیم.


+ در کل دو ساله پشت سر هم که عید رو مشهد میریم. هر سال میرفتیم ولی کرونا یه وقفه دو ساله انداخت و دوباره از سر گرفتیم. و واقعا بهترین روز های عمرم رو گذروندم. هر دو سال بار بسیار سنگین روحی و ذهنی ناشی از کار ، تا سر حد جنون خسته مان کرده بود و سفر به مشهد قلبم رو تا حد بسیاری آروم کرد.


+ توی این سفر من بی اندازه محبت کردم و محبت دیدم، بله با غریبه ها ! این محبت دو جانبه روحم رو سیراب کرده. تا حدی که باورم نمیشه اون حس دردناک درونی جاش رو به خوشی و آرامشی داده که عجیب از درون خودم میجوشه.

من خودم کشف کرده بودم که محبت کردن و محبت دیدن(که البته میشه بهش احترام خالصانه هم گفت، در اصل هر دوش یکیه!) چیزیه که میتونه قلبم رو شفا بده ولی هیچ ایده ای نداشتم که چطور میتونم منبعی براش پیدا کنم. این منبع محبت مردم اند. به تمام مشکلات اجتماعی به خوبی واقفم. اما اینم خوب میدونم که هر چی هم که باشیم، لایق احترام هستیم. این احترام قلب همه رو آروم میکنه و بلعکس بدرفتاری هاست که جامعه رو خراب کرده.


+ به لطف کرونا زیارت صفی شده. یعنی از دوران وحشی گری به دوران مدرن رسیدیم. گاهی نیم ساعت توی صف بودیم اما در عوض به شیوه های انسانی رفتار میکردیم !


+ چادر سفید و یاسی من عاملی برای هم صحبتی با بقیه شده بود، و وَه که چه محبت ها و احترام ها و خوش قلبی ها از مردم دیدم. حتی الانم از فکرش دلم هوایی شد.

+ شغل جدیدم در ارتباط نزدیک با مردم هست و این امکان برام فراهمه تا این منبع عشق و احترام دو طرفه رو تا ابد داشته باشم. اون افراد هم خوشبختانه از محبت و احترام من خوشحال شدن و کلی ابراز محبت. واقعا از محبت خار ها گل می‌شود.


+ توی حرم ازم خواستگاری شد! یه خانم مسن به همراه نوه اش داشتن به سمت ما می‌آمدند. نگاهش کردم با مهربانی و خوشروئی خاصی به من نگاه می‌کرد تا به یک قدمی ما رسید.با خودم گفتم این خانم جزو معدود آدم های خوش رو هست ارزش محبت رو داره و بهش گفتم زیارتتون قبول باشه. هیچی دیگه اومد کنار ما نشست و کل زندگیش رو تعریف کرد از اصفهان اومده بود به همراه فرزندان و آخر هم گفت که میخواد که من عروسش بشم. به زور شماره گرفت زنگ هم زد ولی من قصد ازدواج ندارم که. جالب اینجاست که این خانم از همون لحظه اول نسبت به من حس مالکیت پیدا کرده بود. نگم چه جوری با هام رفتار می‌کرد. واقعا آدم های خوبی بودن و خوشحالم که این همه حس خوب رو به ما منتقل کردن.نگاهش میکردم و با خودم فکر میکردم اگر این خانم میدونست ، اگر قرار بود عروس کسی بشم چه جور رفاقتی به  عنوان مادر دوم باهاش میریختم، بدون شک هرگز ولم نمی‌کرد!

 یه خانمی هم گیر داده بود اگر داداش مجرد داشت حتما من یا خواهرم رو براش می‌گرفت. تازه صد افسوس که پسرش ۱۷ سالشه و گرنه حتما اقدام می‌کرد. این یکی رو مطمئنم که خوبی از خودش بود که این همه لطف داشت به ما.

راستی مگه هنوز مردم سنتی ازدواج میکنن؟


+ آقا نکته خیلی عجیب این بود که به شدت مورد توجه بچه ها قرار گرفته بودم. بچه ها از دور بهم خیره میشدن، با محبت بهم نزدیک میشدن، برام ناز میکردن، لبخند های قشنگی بهم تحویل میدادن و منم هنگ کرده بودم که چه خبره.حتی نوجوان ها هم همین طور بودن !

شب توی حرم نشسته بودیم که خواهرم گفت رها کجایی ؟حواست نیست اون بچه یک ساعته بهت زل زده ؟! برگشتم نگاهش کردم. یه پسر بچه بسیار دوست داشتنی دو سه ساله. بهش اشاره کردم بیا ولی نیومد. دست تو جیبم کردم یه دونه شکلات داشتم گرفتم سمتش . به قشنگ ترین شکل ممکن از جاش بلند شد و به سمتم دوید تا شکلات رو بگیره. زیبا ترین چشم های سبز جهان رو داشت با کنجکاوی و عشق نگاهم می کرد. دلم میخواست بوسه بارانش کنم ولی دور از ادب بود.هیچ وقت محبت توی چشاش رو فراموش نمیکنم.انگار خود خدا داشت از توی چشم های زیبا و معصومش بهم نگاه می‌کرد.


+ متوجه شدیم چهارتا پسر دنبال من و خواهرم راه افتادن.چند تا هم تیکه انداختن. من هنوزم در عجبم که چی پیش خودشون فکر کردن، آخه حرم جای این کار هاست؟


+ رفتیم توس و خیلی بهمون خوش گذشت.هوا عالی منظره ها زیبا و ارادت زیاد به شخص فردوسی. شاهنامه مصور قطع سلطانی با وزن ۸ کیلوگرم، تصویر سازی فوق‌العاده استاد شکیبا.چند؟ ناقابل، سه میلیون ، قطع متوسط ۱ میلیون و ۷۰۰ و کوچک تر ۱ میلیون و دویست. این هدیه ای هست که آخر برای خودم میخرمش. وضعیت طوری نبود که سه میلیون بابت کتاب خرج کنم اما بلاخره میخرمش و عکسش رو هم اینجا میگذارم. این نفیس ترین هدیه ای هست که قراره به خودم تقدیم کنم.


+ در آخر هم روز ۱۴ هم برگشتیم خونه. هوای بارونی و ابرهای قشنگ حال و هوای مشهد رو خیلی قشنگ کرده بودن.اصلا زیبایی بصری فوق‌العاده ای ایجاد شده بود. من پر از عشق بی مثال شدم و برگشتم.

نکته خیلی مهم اینه که همه توی مشهد به عشق امام رضا خیلی خوب برخورد میکنن. از خودم پرسیدم ، حالا هم از شما میپرسم: اگر همه ما و توی همه شهر های خدا تا این اندازه مهربان و با گذشت بودیم، چه جور جامعه ای می‌ساختیم؟

 


این روز ها


از سفر برگشتم با یه دنیا حس خوب و انرژی زیاد.تازه متوجه شدم پست تبریک سال نو نگذاشته ام.پس با کلی تاخیر بهار زیبای  طبیعت رو بهتون تبریک میگم و امیدوارم امسال سال آرزوهای شما باشه.

اما داستان این روزها:


درست دو روز قبل از عید بلای آسمانی روی سر ما نازل شد. قضیه از این قراره که ما کار رو تعطیل کردیم و با خوشحالی به خرید های عید رسیدگی میکردیم.یک روز غروب که رفتیم محل کارمون تا نظافت لازم رو انجام بدیم، ناگهان خانم صاحب ملک مثل صاعقه و بدون هشدار قبلی اومد و اعلام کرد که ملک رو میخواد بفروشه و باید تا خرداد تخلیه‌ کنیم. البته ما خوب می‌شناسیم اخلاقش رو و کمی باهاش صحبت کردیم و فهمیدیم که ، بله قصد داره اجاره رو ۱۵۰ درصد گرون کنه در حالی که تاریخ قرار داد برای شهریور هست.تازه لطف کرد وگفت که نمی‌خوام عیدتون رو خراب کنم، بعد عید مفصل صحبت میکنیم.


هنوز پیداش نشده ولی شناخت چند ساله ما میگه که به هیچ صراطی مستقیم نمیشه و حرف حرف خودشه. البته ملکش برای ما مزایایی داره که اصلا نمیتونم به جای دیگه ای فکر کنیم. احتمالا اون ۱۵۰ درصد رفته تو پاچه مون و فعلا چاره دیگه ای نداریم. اینم از معایب کار آفرینی هست.کار آفرین نشید خواهشاً، برید دنبال کارمندی و پشت میز نشینی تا اینجوری اذیت نشید.



راستش اون روز،  نازل شدن اون صاعقه همه ما رو به شدت ناراحت و استرسی کرده بود. واقعا درآمد ما با این افزایش کرایه همخوانی نداره. فردای اون روز من و خواهرم خیلی ناراحت بودیم همش غرغر میکردیم که این چه بلایی بود دم عیدی رو سر ما خراب شد، که یک تماس تلفنی امید جدیدی برای ما زنده کرد.


ماه ها پیش استارت یه کار جدید رو زدیم اما این قدر سنگ جلوی پامون سبز شد که داشت کم کم امیدها از دست میرفت. درست هفت ماه بعد از شروع اون کار، در حالی که هیچ امیدی بهش نبود، اون روزی که ما اون همه ناراحت بودیم، یک تماس تلفنی و باور این حقیقت که بله اون شغل جدید بلاخره داره به ثمر میشینه و این اتفاق همه معادلات رو تغییر داد.


این جالب ترین سختی و آسانی همراه هم،  تو کل سال های زندگیم بوده.روز قبلش بی اندازه اندوهگین و آشفته بودیم و ترس و نگرانی از آینده ای که میرفت توی تاریکی ها محو بشه؛ و بعد فردا در عین ناباوری مژده ثمر دادن مدت ها امید و تلاش.همین هم باعث شد سفرمون هم تفریحی باشه هم کاری.با وجود این کار جدید میتونیم طی چند ماه آینده حد زیادی از استقلال رو تجربه کنیم.آروم آروم این کار فعلی رو کنار بگذاریم و شیوه جدیدی رو تجربه کنیم.اما خب همین ،کم کم چند ماه وقت لازم داره و تا اون زمان باید هر دو تا کار رو با هم  جلو ببریم.داستان سفر رو توی پست بعدی مینویسم.


با کلی انرژی مثبت و آرزوی خوب


رها

بارش ( طوفان) فکری


با توجه به اینکه به لیمو جان  قول دادم که روش بارش فکری خودم رو بهش آموزش بدم، برای اینکه خیلی طول نکشه، این پست طولانی رو  توی مسافرت  دارم مینویسم. امیدوارم همه شما عزیزانی که این متن رو میخونید، این روش براتون مفید باشه و البته بخاطر طولانی بودن متن خسته نشید. 


ادامه مطلب ...

دلتنگ نوشتن بودم...

بلاخره با نزدیک شدن به روزهای آخر سال، کار تعطیل  شد و حالا کلی وقت آزاد برای خودم پیدا کردم .هرچند که باز هم کلی برنامه دارم و هنوز هم برنامه سفر مشخص نشده.
طول مدتی که نبودم اتفاق های زیادی رخ داد که مجالی برای نوشتن اون ها نبود.با این وجود همیشه دلم اینجا، پیش شما دوستان مجازی بود.
تمام این مدت در حال کار و تلاش بی وقفه بودیم و واقعا دیگه داشتیم به سرحد جنون می رسیدیم‌. برای رسیدن روز پایان کار سال ۱۴۰۱ همه لحظه شماری میکردیم و اون روز بالاخره رسید.
یکی از این روز ها  وقتی چشم هام رو باز کردم با بقیه  روزها فرق داشت و ما رو تا مدتی توی بهت و ترس فرو برد.قضیه از این قرار بود که اون روز صبح ساعت پنج وقتی چشم باز کردم برای مدت طولانی همون طور خوابیده سرم به شدت گیج میرفت و نمیتونستم بلند شم. با خودم فکر کردم که شاید گرسنه بودم و ضعف کردم. اما تا چند روز بعد هر لحظه و در هر حالی نشسته‌، ایستاده و خوابیده سر گیجه شدید داشتم. با توجه به مشکل تیروئیدی که دارم احتمال ابتلا به نارسایی قلبی یا کلیوی مطرح شد و همه عزیزانم به شدت ترسیده بودن.خودم نمیترسیدم ولی اصلا اصلا حوصله مریض شدن دوباره رو نداشتم.تا اینکه با انجام آزمایش های مختلف خدارو شکر معلوم شد که مشکل خاصی ندارم و فقط کمی عفونت گوش چپ باعث سرگیجه تا این حد وحشتناک شده.از این بابت خدا رو شکر اما...

توی آزمایش مشخص شد که قند خونم به شدت بالاست در حالی که من چندان قند مصرف نمیکنم.خوب این مورد رو بعد از عید پیگیری میکنم چون خیلی مهمه.

بیماری که من باهاش درگیر بودم مربوط به پانکراس بود که میدونید جزایز لانگر هانس توی پانکراس مسئول ترشح انسولین هستن.پس امکان ابتلا به دیابت برای من هست.من دوتا از غدد درون ریزم یعنی پانکراس و تیروئید دچار مشکل شدن و باید بگم هیچ میزانی برای توصیف دردی که ایجاد میکنن نیست.نه فقط جسم بلکه روح و روان رو هم بیمار میکنن.


با وجود این ها، احساس میکنم از دوران سراشیبی زندگی دارم درمیام.حس میکنم بعد از گذر از رنج و سختی شدید سال های اخیر ،سال ۱۴۰۲ سال مراد برای ماست. معمولا این طور حس ها دروغ نمیگن.درسته بسیاری از مشکلات پا برجا میمونن تا ابد ، مثل آسمون آبی که همیشه آبی خواهد بود؛ مشکلات اصلی من هم هرگز حل نمیشن.اما باور دارم بهبود خوبی قراره رغم بخوره برای همه.شاید از سختی زیادی باید عبور کنیم اما بدون شک به اون بهبود حتما می‌رسیم.


خوشحالم که به اینجا برگشتم.دلم تنگ شده بود و حالا حس توی خونه و کنار عزیزان بودن رو دارم.دوستتون دارم و براتون بهترین ها رو آرزو دارم.

موسیقی بیکلام


اگر شما هم، مثل من از علاقه مندان موسیقی بیکلام هستین؛ پیشنهاد میکنم آهنگ های فوق العاده آرامش بخش آقای دن گیبسون رو دنبال کنید. کار ایشون تلفیقی از ساز و صدای طبیعت هست که روح آدمی رو جلا میده و آرامش خاطر خاصی به همراه میاره.

اگر به ریلکسیشن علاقه دارید یا اینکه دوست دارید گاهی  آرامش و خلوت رو تجربه کنید،پیشنهاد میکنم از این آهنگ ها استفاده کنید.

 اول از همه اولین قطعه از این آلبومhttps://songsara.net/31599/ رو گوش کنید تا آرامش رو در لحظه تجربه کنید.این آلبوم آوای فرشتگان نام دارد و امیدوارم ازش لذت ببرید.

بعد اینجاhttps://songsara.net/artist/dan-gibson/ میتونید لیست کامل تری از آثار ایشون رو ببینید و قطعه های دلخواه خودتون رو پیدا کنید.


من معمولا برای ریلکسیشن هام از این قطعه ها استفاده میکنم امروز خواستم با شما به اشتراک بگذارم.امیدوارم برای شما هم لذت بخش باشه و به لیست علاقه مندی ها تون اضافه بشه

* نمیدونم چرا عکس هایی که میذارم باز نمیشه!

رفتنی نبود ، به اجبار پرش دادند...


این سخت ترین پستیه که تا به حال نوشتم. میدونم بعضی از دوستانی که اینجا رو میخونن ممکنه اذیت بشن، اما باید بنویسم.

یک ماه پیش یکی از عزیزان ما  شبهنگام حالش به هم خورد و با وجود اینکه وضعیت ناجوری نداشت، بچه هاش بردنش بیمارستان و همین شد بلای جون همه.هر روز با دلایل واهی ترخیصش رو عقب انداختن و امروز و فردا کردن. هر روز یه بیماری جدید روش گذاشتن.گفتن قلبش ایراد داره، در حالی که نداشت. گفتن کلیه هاش از کار افتاده در حالی که نیفتاده بود. بچه هاش چند تا دکتر خارج از بیمارستان بردن بالاسرش که به گفته اون ها هم مشکل چندانی نداشت.تا اینکه به بیمارستان دیگه ای انتقالش دادن.بیمارستان دوم به هیچ وجه اجازه ملاقات نمی‌داد و وقتی که بعد از چند روز موفق شدن برن ملاقات ؛ معلوم شد که بدون اجازه روش جراحی انجام دادن. به علاوه چون سرحال بوده و فضای بیمارستان رو نمیتونسته تحمل کنه، بهش مورفین میزدن.بیست و یک روز بیمارستان بود.بیست و یک روز زندگی نداشتیم.کل این روز ها رو با ترس اینکه نکشنش گذروندیم تا اینکه صبح روز چهارم دی ماه ساعت ۸:۲۰    دقیقه خبر پرکشیدنش رو بهمون دادن.

اون خانم فامیل دور  من بود اما خیلی برام عزیز بود. همیشه دلش پیش ما بود، همیشه برای غم های ما گریه میکرد. محبتش همیشه شامل همه میشد.مهربان بود و واقعا انسان درستکار و بزرگی بود. این روزهای آخر عمر، خیلی زجر کشید خیلی اذیت شد. نبودنش قابل باور نیست.اون قدر گریه کردم این چند روز که تیروئیدم در حال ترکیدنه.من گریه ممنوعم. گریه واسه من حکم مرگ رو داره ؛ اما فکر پرکشیدن غریبانش، در حالی که سالم بود و شده بود محل آزمایشات پزشک ها دلم رو به درد میاره.

خواهش میکنم اگر خودتون یا عزیزانتون" خدای ناکرده" بیمارید به هیچ وجه به یک پزشک اکتفا نکنید.با چند تا دکتر  مشورت کنید.اجازه ندید این بلا سر کسی دیگه بیاد.

پر از بغضم و همین چند روز وضعیت تیروئیدم خیلی خراب شده. میترسم آسیب دیده باشم . از طرفی هم اصلا شرایط دکتر رفتن ندارم تا ببینم این هفته چی پیش میاد.همیشه فکر میکردم داغ آدم های پیر آسون تره، اما اصلا آسون نیست.

نمیدونم این اتفاق چه تاثیری توی مختصات سرنوشت ما داره. امیدوارم همش خیر باشه. ما با یکی از بچه های این خانم، رابطه خیلی عمیقی داریم و باید دید این کوچ اجباری با ما چکار میکنه.خودم میگم رابطه ها عمیق تر میشه، باید منتظر موند.

خوبی هاش به جا موندن و یاد و خاطره های خوشش. این برای من درس بزرگی شده.ایشون انسان متمولی بودن، اما اینطوری تنها و بی‌پناه پرکشیدن.درد و داغ بسیاری رو تحمل کرد اما حالا دیگه رفت پیش عزیزانش.

در آخر باید بگم، علی رغم همه این ها کاملا امیدوارم و حتی بیشتر از همیشه رو به رشد...مطمئنم همه چیز به بهترین وجه درست میشه. باور دارم که مسیر درست رو پیدا کردم و شعاع نور عشق، توی وجودم رخنه کرده.


" ننه جون هیچ وقت فراموشت نمیکنم، همیشه توی قلب من جا داری. امیدوارم زندگی خوبی داشته باشی، زندگی که لایقشی؛ بدرود تا روزی که دوباره همو ببینیم..."


امروز عجیب دلتنگم..

با وجود همه عزیزانم، اون قدر احساس تنهایی میکنم که به ستوه اومدم. گاهی احتیاج دارم با کسی حرف بزنم، کسی که منو میفهمه،کسی که منو درک میکنه؛ کسی که خیلی امنه.
فکر کنم به یه جور تنهایی غریبانه دچار شدم، اون قدر نادیده اش گرفتم که حالا خودم هم علتش رو درک نمی کنم.
باید بیشتر به خودم برسم، شاید زیادی از خودم دور افتادم.البته فشار کار بی تاثیر نیست.
نوشتن آدم رو آروم میکنه...

سرنوشت یک زن

 هشدار: حاوی مطالب کمی زننده، لطفا در حال میل کردن غذا یا خوردن چیزی ،این متن رو نخونید.

بهار سال ۹۳بود، ما هنوز حاشیه تهران زندگی می کردیم. اون روز برای تحویل سفارش یکی از مشتری ها اومده بودم تهران.قبراق و سرزنده بودم. بعد از اتمام کارم یکی از مشتری ها که آقا هم بود گفتگویی رو شروع کرد ودر مورد همکاری از من خواهشی داشت. خواسته اش کاملا معقول بود ولی من معمولا خودم رو درگیر مسائل دیگران نمیکنم.کمی خواهش کرد و کم کم داشتم نرم میشدم که یه لحظه حس کردم دنیا دور سرم چرخید.خودم رو جمع و جور کردم . اما نه ول کن نبود. در کسری از ثانیه بد ترین دل درد عمرم شروع شد و هر لحظه بدتر میشد.نمیخواستم اون آقا متوجه بشه حالت تهوع  دارم ،پس خداحافظی کردم و به سمت مترو رفتم.امیدوار بودم که توی مترو سرویس بهداشتی باشه که نه نبود.با وضعیت ناجوری که احساس می‌کردم الان تمام بدنم تکه تکه میشه خودم رو کشوندم به داخل قطار و با همون حال تصمیم گرفتم برگردم سمت خونه احتمال میدادم که پایانه سرویس بهداشتی داشته باشه.

بله درست حدس زدم پایانه سرویس داشت.میگم حدس چون هیچ وقت از سرویس های بیرون استفاده نمیکردم و در نتیجه نمیدونستم کجا هست.خب قبل از رسیدن به سرویس دیگه حالم خوب شده بود کاملا سر حال بودم در نتیجه تصمیم گرفتم مدتی منتظر بمونم مبادا دوباره حالت تهوع پیدا کنم. اونجا بود که با خانمی که مسئول سرویس بود شروع به صحبت کردم  و یه دوستی بین ما شکل گرفت.اسمش زهرا بود و خونه و کاشانه ای نداشت در واقع اتاق یک متری درون سرویس ماوای اون بود وبس.

پای حرف هاش نشستم و درد دل هاش رو گوش دادم.اون روز حال من خوب شد ولی شنیدن دردهای اون غم بزرگی برام بوجود آورد.بعد ها هروقت مسیرم میوفتاد بهش سر میزدم.راهنماییش میکردم و دعوتش میکردم به زندگی برگرده.میگفت قبلا ازدواج کرده و بعد طلاق به روز سیاه نشسته و حالا به عنوان یک زن بی پناه توی سرویس بهداشتی مأوا گرفته  و حقوق خیلی کمی می‌گرفت که اصلا ارزشی نداشت.میدیم انسان های شریفی براش غذا میارن و کمکش میکنن.منم در حد توان خودم کمک میکردم.انواع مریضی ها رو داشت اما افسردگی و نا امیدی  توی وجودش بیشتر از هر چیزی غوغا می‌کرد.

یادمه یه بار که باهاش نشسته بودم توی اون محیط و حرف میزدیم گفت رها اسم تو برای من با ارزشه.تو دوست واقعی منی.من فکر میکنم گاهی خدا با لباس بنده هاش ،میاد سراغ ما آدمها. حالا من حس میکنم که خدا به وسیله تو اومده سراغ من.گفت میدونستی من یه پسر بچه تو بهزیستی دارم.آرزو میکردم تو مادر بچه من بشی،تو بزرگش کنی.خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و شرمنده بودم که کار چندانی از دستم براش برنمیاد.من ۲۲ سالم بود و البته هزاران مشکل داشتم و از همه بدتر چالشی بود که با شروع همون سال گریبانگیر ما شده بود.در نتیجه کار زیادی از دستم برنمی‌آمد.

یکبار که به دیدنش رفتم،هوا تاریک بود من و خواهرم و چند نفر دیگه اونجا بودیم داشیم با هم می‌گفتیم و میخندیدیم.شاید تنها لحظه های شاد زهرا بود.تا اینکه برق رفت و همه ترسیدیم .در این لحظه به خصوص پرده جلو در کنار رفت از طریق نور بیرون فهمیدم بیرون لامپ ها روشنن و قامت مردی نمایان شد که همه ما فکر کردیم اشتباهی اومده سرویس زنانه و گفتیم اشتباه اومدی و اونم دستپاچه گریزان شد.داشتیم میخندیدیم که زهرا عبوسانه گفت این آدم از تاکسی دار های پایانه ست.هر شب همین کار رو میکنه.برق سرویس رو از بیرون قطع میکنه و میاد داخل تا به من...

دنیا دور سرم چرخید.برق وصل شد و معلوم شد که بله کار طرف بوده.این حجم از رذالت توی باورم نمی‌گنجید.اون مرد کثافت با چه رویی زندگی می‌کرد و خودش رو انسان میدونست؟

تصمیم گرفتم برای زهرا کاری کنم.در این زمان که دیگه پاییز شده بود ما به تهران اومدیم  و رفت آمد و دیدارم باهاش به کل قطع شد.بعد مدتی که مسیرم افتاد به دیدنش رفتم،نبود.به سرویس های دیگه سرزدم و افراد داخل اون ها هم ازش خبری نداشتند.و بعد با شروع چالش بزرگ سرنوشتم به طور کل ارتباطم رو باهاش از دست دادم. حالا از خودم میپرسم توی دیاری که چنین آدم های پستی توش پیدا میشه سرنوشت دردناک اون زن بی‌پناه به کجا کشیده؟

نکته اول: بعد از اون واقعه من به همه مردها بدبین شدم.به طوری که هر مردی هر چقدر هم خوب باشه،از خودم میپرسم یعنی اینم اونجور آدمیه؟ و همیشه جواب اینه که بله حتی پاش ییوفته این بدتره.

نکته دوم: ماه ها بعد فهمیدم که اون مشتری قصد فریب و کلاهبرداری داشته که به لطف خدا و با اون دگرگونی عجیب و ناگهانی نجات پیدا کردم.اون زمان هنوز خیلی خوشبین بودم و همه این ها و آنچه که توی بازار تجربه کردم کاملا منو بدبین کردن.و دیگه برگشتی هم تو کار نیست.



امروز روز خوشبختیه

امروز بعد از مدت ها تونستم تا ساعت هشت و سی دقیقه بخوابم.دیروز خیلی خسته بودم و دیشب هم تا ساعت یک کارم تموم نشد.باید بگم از خستگی زیاد غرق خواب شدم.اما حالا خیلی حالم خوبه.روز خیلی خوبی رو شروع کردم.صبح وقتی بیدار شدم خیلی خوشحال بودم.اون حس قشنگ صبحگاهی رو دوباره حس کردم، اون حس خوشبختی که مختص صبح هاست

تا یک ساعت دیگه باید برگردم سرکار،اما امشب تا حدود ساعت ۱۱ بیشتر کار نمیکنم.خوب باید بگم یه روزی این دیر خوابیدن ها و زود بیدار شدن ها نتیجه میدن و زندگی از قبل هم قشنگ تر میشه

به این نتیجه رسیدم که باید همزمان با این همه شلوغی برنامه هام رو جلو ببرم.نباید منتظر روزهای آینده بمونم.کی میدونه چی در انتظارمونه؟

خوب دیگه باید برم، فقط یادمون نره هرروز به خودمون بگیم: 

امروز روز خوشبختیه....



منم هستم


امروز بعد از مدت ها فرصتی دست داد تا دوباره چیزی بنویسم.روزی ۱۷_۱۸ ساعت کار،از چهار و نیم صبح تا آخر شب، توانی برای رسیدگی به سایر کارها باقی نمی گذاشت.احتیاج به تنهایی و خلوت دارم که احتمالا تا آخر این هفته بتونم به این خلوت دست پیدا کنم.

این چندوقت فشار خیلی زیادی تحمل کردم. مسائل کاری، خانوادگی و اجتماعی به شدت روحیه ام رو کاهش داده و باید توی این چند روز خودمو بازسازی کنم.از طرفی مشکل تیروئیدم دوباره داره عود میکنه که این یعنی حال خیلی بدی رو برام به ارمغان آورده.

با این روند کاری برنامه های من دارن هرروز عقب تر می‌افتن، در نتیجه فعلا فرصتی برای انجامشون ندارم.

 بعد از کش و قوس های فراوان،بلاخره مصرف قرص ضد اضطراب رو شروع کردم. تاثیر خوبی داشته و این خیلی معرکه است.

چند وقت پیش توی همین بلاگ اسکای، یکی نوشته بود که تراپیستش بهش مصرف قرص رو پیشنهاد کرده ولی اون نتونسته قبول کنه.نوشته بود اون لحظه به خودم گفتم یعنی قراره قرص حال منو خوب کنه نه خودم؟ یعنی با این فکر باید کنار بیام که اون قرص منو بهبود داد و خودم هیچ کاری نکردم؟

البته تا حدودی حرفش درسته. چقدر خوب میشه اگه خود ما بتونیم به خودمون کمک کنیم، بر همه چیز غلبه کنیم و راه زندگی رو پیش ببریم اما همیشه همه چیز به این خوبی نیست. گاهی مسئله اونقدر بغرنجه، که چاره ای جز کمک گرفتن وجود نداره. گاهی دشمن ما اونقدر بزرگه که توانایی در حد سوپر من برای شکستش لازمه. با همه این ها هیچ عیبی نداره که مشاوره بگیریم،قرص بخوریم یا هر کاری لازمه براش انجام بدیم. حالا من توی این دسته ام. اضطرابی که من تجربه میکردم میشه گفت حتی توان کشتن منو داشت. بعد از مدت ها مبارزه با غول بی شاخ و دمی که حداقل صد برابر من توان داشت، نتیجه ای که گرفتم این بود که باید راهی برای قوی تر کردن خودم و در عین حال ضعیف کردن اون پیدا کنم. خوردن قرص دقیقا همین کارو کرده.حالا دیگه دوتا رقیب برابریم.حالا جنگیدن معنا میده.حالا میتونم به خودم مسلط باشم و هر بار پیروزیم رو جشن بگیرم.حالا دارم خیلی از جنبه های زندگیم رو میبینم اونایی رو که زیر فشار اضطراب نمیدیدم.

دلم میخواست به اون شخص و به خودم و هر کسی که مثل ماست بگم، هیچ اشکالی نداره کمک بگیری، به جایی تکیه بدی یا حتی قرص بخوری. مهم اینه که بتونیم برای خودمون کاری کنیم. مهم نتیجه این تلاش هاست. به نظرم بهتره افراطی نباشیم و روی بعضی افکار بیشتر فکر کنیم و اگر لازمه اصلاحشون کنیم. شاید زودتر مصرف کردن قرص یا مشاوره گرفتن ما رو از درد و رنج زیادی نجات بده. یه جایی خواندم : به یکی میگن سیگار رو ترک کن، هنوز دیر نشده، تو میتونی! اونم در جواب میگه: حالا که میگید فعلا دیر نشده، پس هنوز فرصت دارم که سیگار بکشم.پس ترک نمیکنم.باید گفت آره درسته هنوز دیر نشده، اما شاید همین فردا دیگه خیلی دیر شده باشه.

پس از هر راهی که ممکنه به خودمون کمک کنیم. زندگی هنوز شگفتی های زیادی برای کشف کردن داره...


یک اتفاق با مزه:

یکی از علائقم آب لمبو کردن اناره.یعنی میمیرم براش.امروز پشت چرخ خیاطی نشسته بودم که برام انار آوردن.منم مثل کسی که داره یه کار خیلی مهم انجام میده،با عشق و رغبت شروع به فشردنش کردم.داشتم فکر میکردم که چقدر خوشمزه و دوست داشتنیه که برای اولین بار در تاریخ، انارم ترکید و خودم و کل  محیط رو قرمز کرد.راستش حتی ترکیدنش هم خیلی قشنگ بود. پیشنهاد میکنم آب لمبو کنید خیلی خوشمزه است.البته باید انار خوب تهیه کنید که داخلش گندیده نباشه.

وطن...




روزای روشن خداحافظ
سرزمین من خداحافظ
خداحافظ خداحافظ
روزای خوبت بگو کجا رفت
تو قصه ها رفت یا از اینجا رفت
انگار که اینجا هیچکی زنده نیست
گریه فراوون وقت خنده نیست
گونه ها خیسه دلا پاییزه
بارون قحطی از ابر میریزه



همه با هم قهر همه از هم دور
روزا مثل شب شبا سوت و کور
روزای روشن خداحافظ
همه عزادار سر به گریبون
مردا سر دار زنا تو زندون
نه تو آسمون نه رو زمینیم
انگار که خوابیم کابوس می بینیم
نوبت میگیریم گیج و بی هدف
واسه مردن هم باید رفت تو صف


روزا و شبا اینجور میگذرن
هرجا که میخوان مارو میبرن
روزای روشن خداحافظ
سرزمین من خداحافظ
خداحافظ خداحافظ
آخه تا به کی آروم بشینیم
حسرت بکشیم گریه ببینیم
 

ای زن تنها مرد آواره
وطن دل توست شده صدپاره
پاشو کاری کن فکر چاره باش
فکر این دل پاره پاره باش
همه عزادار سر به گریبون
مردا سر دار زنا تو زندون
پاشو کاری کن فکر چاره باش
فکر این دل پاره پاره باش

سختی و آسانی


خیلی خب...بالاخره آینده از راه رسید. چیزی که روزی رویا به نظر می رسید،حالا در حال تحققه. باید زمان بگذره و توی این آینده که به اکنون تبدیل شده پیشروی کنیم تا بتونم بفهمم آیا واقعا موفق میشیم تو این راه یا نه؟

قراره حسابی سرم شلوغ بشه اونم واسه کاری پرارزش و زیبا.خیلی برام جالبه،بخشی از رویاهای دوره ی نوجوانیم رو توی این کار میتونم دوباره بسازم .انگار چیزی از دست نرفته بلکه فقط تغییر شکل داده و توی گذر زمان توی یه حالت جدید محقق شده و این یعنی اشتباه بودن بعضی از باور هام بهم ثابت شده. 

دلم هنوز خیلی غم داره.این چند وقته دو تا خبر ناگوار شنیدم. دوتا موضوع بد در جریان هست که میشه جلو یکیشون رو گرفت اما درصدش خیلی پایینه.من هم امیدوارم و هم تلاش میکنم،اما اگر یه درصد اتفاق بیوفته باید بگم بدا به حال من. باید یه درصدی هم احتمال بدم که اون اتفاق میوفته و درد دیگه ای توی این دنیا برای من درست میشه. دومی هم خیلی ناگواره و من براش هیچ کاری از دستم بر نمیاد جز پذیرش و کم کردن درد بی امان.

با وجود همه این ها بازم امیدوار می مونم و سعی میکنم شاد باشم و زندگیم رو بسازم. هیچی اون قدر ارزش نداره که بخاطرش از زندگی دست بکشم.قبول میکنم که سختی و آسانی همیشه قراره با هم باشن.

ممنون که خوندین.امیدوارم اذیت نشده باشین. این جا ، تنها جائیه که میتونم حرف دلم رو بزنم.

حتی اگر جالب نباشه یا حرفام تکراری باشه. ایده های زیادی تو ذهنم هست واسه نوشتن ،اما هنوز وقتش نشده.شاید یه روزی حرف های جالب تری برای گفتن داشته باشم،کی میدونه؟ پس من دلی مینویسم شما هم دلی بخونین.

براتون بهترین ها رو آرزو میکنم

این روزها


این روزها به آهستگی میگذرند.همه چی توی یه هاله شفاف فرو رفته و من انگار دارم تک تک ثانیه ها رو میچشم. امروز کشف کردم که واقعا توی یک روز چقدر کارهای مهم میشه انجام داد.اگر توی واحد یک روز این همه ممکنه،پس توی واحد ماه و سال چه کارها میشه کرد؟
توی این چند روز به یه سری کارهای شخصی رسیدگی کردم.این مدته داشتم مقدمات اون کار جدید که قبلا دربارش نوشتم رو فراهم میکردم. دلم میخواست همه چیز رو میذاشتم روی دور تند تا هرچه زودتر به قسمت های جلوتر داستان میرسیدم.
اما خوب که فکر میکنم میبینم توی این لحظه های کشدار،یه اتفاق ناب در حال رخ دادنه. انگار یه فکر خاص آروم آروم به درونم خزیده و بی اینکه خودم بدونم در حال رقم زدن چیزیه که من اسمش رو میذارم رشد...
حقیقت اینه که هیچ چیز عوض نمیشه، کسی بهت کمک نمیکنه ، کسی برای نجاتت اقدام نمیکنه؛تا زمانی که خودت به خودت کمک کنی و راه خودت رو بسازی اون وقت همه عالم داوطلب میشن که یاری ات کنن.
برای یه مدت طولانی من قلبم رو توی یه صندوقچه توی پستو گذاشته بودم تا دیگه از تهاجم اندوهی که برای سالیان سال همدم زندگیم بود، حفظش کنم. موفق هم شدم. سیاه و تاریک شدم اما قوی بودم به ظاهر، زمخت و محکم بودم اما همه اینا به ظاهر.  در درون قلبم اتفاق دیگه ای رخ داده بود.دیگه قلبم واسه کسی یا چیزی نمی تپید، دیگه چیزی اونقدر ها برام اهمیت نداشت ؛بود و نبود ها برام یکی شد و من تنها ترین انسان در کل عالم امکان شدم چون برای خودم هم توی قلبم جایی نبود.وقتی درهای قلبم رو بستم خودم هم بیرون در موندم و این یعنی برای مدت طولانی سرگردان شدم.
داستان من داستان تلخیه  داستان یک قلب پر از عشق که به یه تکه سنگ تبدیل شد افسرده و نا امید شد ولی حالا میخواد خودش رو پیدا کنه. این تلخی رو روایت میکنم تا راه آینده رو بهتر بشناسم. هرگز توی گذشته نمیمونم ذره ذره راهم رو تا اینجا خودم ساختم مابقی اش رو هم میسازم. توی تمام روز های سخت به خودم قول ساختن روزهای خوب رو دادم.حالا توی مسیر بهتری هستم .این حس ناب رشد کردن بهم میگه راه رو دارم درست میرم. میخوام قلب خودم رو نجات بدم این چیزیه که برای من معنای همه ی زندگیه. روزی که آرزوم محقق بشه روز معجزه است. من سال هاست که دارم برای ساخته شدن اون روز تلاش میکنم. معجزه رو خودمون باید رقم بزنیم.پس هرجای زندگیت هستی،توی هر حالی و موقعیتی اینو بدون زندگی همیشه یه جور باقی نمیمونه؛برای خواسته هات تلاش کن، راهت رو خودت بساز و در آخر معجزه ات توی همین مسیر رخ میده. هر چقدر هم سخت باشه بازم ارزشش رو داره. چون تو خودت ارزشمند ترینی 

وقتش شده بود

بلاخره اون روز جادویی رسید. 

این پست یادگاری واسه همیشه ست.

دوباره زندگی شروع شد

دوباره ؛ و البته این بار به شکلی باور نکردنی

ممنونم به خاطر همه چیز

اگر شما ها نبودید هیچ چیز ممکن نبود

حالا باید گفت :

سلام آینده،ما داریم میایم.

درباره زندگی

به گذشته که فکر میکردم متوجه یه نکته شدم. من سال ها و به شدت مریض بودم. اون قدر مریض که نمیشه تصور کرد. هر روز درد و رنج بی امان، هر روز و لحظه های کشدار بی پایان، به طوری که واقعا از زندگی خسته شده بودم.اما با وجود تهاجم بی امان درد، با وجود شکنجه ی دائمی حتی برای یک لحظه به مرگ فکر نکردم و از این لحاظ روحیمو از دست ندادم.

اگر ترس از مرگ یا باور این قضیه که ممکنه بیماری منو از پا در بیاره توی وجودم بود مسلما پایان ماجرا جور دیگه ای میشد.اما من خیلی معصومانه ،خیلی دلی،بدون هیچ فاز روشنفکرانه ای،اصلا بدون اینکه خودم متوجه بشم،برای لحظه ای  نابودی و مرگ رو باور نکردم.هرگز ترسی ازش به دل راه ندادم.

این برام خیلی الهام بخشه، حقیقت واقعا  بی  ادعاست. درونی و عمیقه و من به این نتیجه رسیدم که واقعا به زندگی باور دارم. وقتی میگم زندگی منظورم تمام زندگیه یعنی جاودانگی.

اما یه چیز دیگه هم هست.

همه دم از معنای زندگی میزنند. معنایی که در شرایط سخت چراغ راه ما میشه . معنای زندگی برای من چیه؟

خوب که فکر میکنم یاد یه تاریخ خاص می افتم.27 دی ماه سال 97؛ اوج درد.اون روز به خاطر یه تصمیم خاص برای من ماندگار شده. اون روز به خودم گفتم از بلایی که به سر زندگیم اومده متنفرم.از حال وحشتناکی که دارم بیزارم،اما اجازه نمیدم این جوری ادامه پیدا کنه، هر کاری باشه انجام میدم تا به خودم کمک کنم تا زندگیمو نجات بدم. همین کار رو هم کردم و در نهایت شادی و سلامتی بار دیگه به زندگیم برگشت،هر چند نه خیلی زود.

توی این تجربه معنای عجیب غریبی منو یاری نکرد.صرفا این موضوع که من اصلا نمی خوام زندگیم اینجوری ادامه پیدا کنه باعث نجات من شد.خود زندگی برای من معنی و مفهوم فوق‌العاده ای داره. خیلی عزیز و ارزشمنده. درسته که تا حالا اصلا قدرش رو ندونستم اما حالا میفهمم که زندگی از نظر من بخش مهمی از خود عشقه یه عشق جاویدان و ازلی و ابدی.

خود زندگی بستر عاشقی کردن و تجربه عالی انسان بودنه. 

 دارم چیزای جالبی درباره خودم و عشقم کشف میکنم. نمیخوام زندگیم حتی یه لحظه دیگه بدون اون آرزوی بزرگم بگذره.مطمئنم که این دفعه هم موفق میشم .چون به زندگی باور دارم.یه حسی بهم میگه قراره اتفاق های جالبی بیوفته. حقیقت داره من هنوزم عاشقم...


* منظورم از عشق چیزی ماورای زندگی فانیه  . این عشق رو برای شما و بی اندازه زیاد ، آرزو میکنم.


یادآوری


من اینجام تا از خودم بنویسم از غم هام از شادی هام،از ترس های بی اندازه ای که پیش رومه.از شجاعت ها و بزدلی هایی که در مقابل خودم دارم.از اشتباهات پرشمار و البته از تلاش برای سرپا کردن خودم.

اینجا مینویسم تا یادآوری باشه واسه همه روز های پیش رو. اینجا یه سرپناه میسازم واسه روزهایی که حیران و سرگردان میشم و نمیدونم پناه من کجاست؟

زندگی هیچ وقت سراسر خوشی یا سراسر ناخوشی نیست،اینا همیشه با هم خواهند بود و منم از هیچ چیز این دنیا دیگه ترسی ندارم.وقتی رفتن همه رو دیدم و زنده موندم،وقتی همه چی از دست رفت و من زنده موندم، وقتی براحتی دورم انداختن و من بازم زنده موندم،وقتی بارها تا پای مرگ رفتم و زنده موندم،وقتی سلاخی شدن همه رویاهامو دیدم و باز زنده موندم،وقتی اون دردهای کشنده و اون اندوه بی پایان رو تجربه کردم و تونستم با همه این ها بخشی از وجود خودمو نجات بدم،پس دیگه هیچ چیز توی این دنیا نیست که ازش بترسم .

تنها ترس من خودم هستم.منی که تصمیم گرفته دست از لجبازی با خودش برنداره،نمیخواد یاس رو کنار بذاره نمیخواد برای خودش اون جور که باید مایه بگذاره. آره درسته، گفتم همه اون رنج ها رو دیدم و زنده موندم،ولی  نگفتم چطور به مرز جنون رسیدم،چطور به غم و اندوه خو کردم و در نهایت دست از خودم برداشتم.

با همه اینا بخشی از وجودم زنده موند،نفس کشید و تقلا کرد.همین پست قبل نوشتم که  دوباره عاشقی رو حس کردم، هنوزم توی قلبم هست ولی انگار من خودم ازش رو برگردونم !!

راستش من دارم به این فکر میکنم که مطابق معمول، برداشتم از همه این اتفاق ها اشتباهه.من سلاخی شدن همه رویا هامو دیدم اما بلافاصله  به کارآموزی اجباری زندگی تبعید شدم و این به من تجربه ای رو داده که میتونم خیلی توانمند تر از اون چیزی که فکر میکنم از نو زندگی رو بسازم. حالا بیشتر از هر زمانی امکانات و شرایط دیوونه بازی رو دارم.

اما اما... یکی هست درون من که قهر کرده،عصبانیه و قصد نداره به هیچ وجه مصالحه کنه. من میدونم باید چکار کنم، من به خوبی میدونم که چطور میتونم به خودم و به تبع اون به خیلی های دیگه کمک کنم.باید دلسرد و نا امید نشم. قراره بارها زمین بخورم پس باید یاد بگیرم دوباره روی پای خودم وایسم. انجامش میدم به هر قیمتی که شده.از اولم قرارمون همین بوده همه ی زمین خوردن ها و سرپا شدن ها رو این جا ثبت کنیم.آینده منتظر ماست بزن بریم.




هنوزم عاشقم


امشب حس بخصوصی دارم.مدت ها بود که توی این خلسه آرامش بخش فرو نرفته بودم.همزمان احساس آرامش و غرق شدگی دارم.

 دلم در تب و تاب بی اندازه ای است که وصل و فراق را یکی میبیند؛ چرا که جدایی نیست که   فراقی باشد.و این یعنی من هنوز عاشقم.هرگز از عشقت تهی نبوده ام وبی تو هرگز از سر نگذرانده ام  لحظه ای را. 

امشب اما  دلم آواره شده توی تمام کوچه پس کوچه های عالم برای پیدا کردنت ؛ بیخبر از اینکه همیشه کنارمنی  و هر لحظه بیش از من با منی...

اما اینباردر این  دل آوارگی  ؛ البته برای اولین و آخرین بار،باید پیدا کنم تورا. تویی که مرا برای همیشه از من گرفته ای،بخود برده ای به فراسوی عاشقی به ورای دلداگی.و من  از آن روز قسم خوردم دیگر خودم را از تو پس نخواهد گرفت 

 ؛ بلکه از تو ،تورا میخواهم و نبودن خویش را ...


هنوز هم برای تو مینویسم،یادمان های عاشقانه را. یادت باشد قلب من برای تپیدن به *  لبخندت * محتاج است...


یک اتفاق خوشایند

چند وقت پیش یه ایده ارائه دادم و گفتم که تحقیقات لازم رو هم خودم انجام میدم.قبول کردن و نظر اولیه شون مثبت بود. با این  وجود من کمی نگران بودم.از اینکه جواب نهایی نه باشه میترسیدم.کار خیلی باحالی که هم به استعداد هامون میخوره و هم خدمت به همه مردم محسوب میشه.تلاشی برای کم کردن بار روی دوش مردم.هم فاله هم تماشا.هم کاری رو انجام میدیم که برامون معنای خیلی با ارزشی داره و هم ازش لذت میبریم.

بالاخره بعد از ارائه نتیجه تحقیقات، گفتن که نظرشون کاملا مثبته،امید زیادی توش هست و منو مدیر مسئول این کار جدید میکنن.

خیلی خوشحالم.حس عجیبیه. هم  ایده خوبی ارائه دادم،هم مورد توجهات عالیه شون قرار گرفتم.بهم گفت بهت اعتماد دارم و میدونم هرگز حاضر نیستی خطا کنی،پس تو مدیر مسئول این کار باش.کاملا میدونه من چه رویکردی به خودشون و کار پیش رو دارم.نمیدونم شاید این رو هم میدونه که اونقدر پایه  این راه هستم که از قبل شروع به آماده کردن خودم کردم من که میگم کاملا میدونه.

برای دومین بار شروع کننده یه راه مهم توی زندگی هستم.امیدوارم این خیلی خیلی از اولی بهتر باشه.بهتر از همه این ها باور این قضیه است که قراره پیوند جدیدی بین دل ها مون ایجاد بشه.قراره خیلی اتفاقات جالبی بیوفته. فقط یه نگرانی بزرگ هست که امیدوارم بشه اون رو هم برطرف کرد.

ابهت این کار جدید منو گرفته .خیلی خیلی باید تلاش کنم.خیلی چیزا باید یاد بگیرم .بزن بریم.این دیوونه بازی فوق العاده ای هست که همیشه دوست داشتیم.عظمتش به حدیه که مثل یه کوه بزرگ رو شونه هامه،از یه طرف اون قدر بزرگ و زیباست که یک معنای فوق العاده به زندگیم بخشیده.

ازتون ممنونم که هستین،بدون شما همه چیز غیرممکن بود.

ممنون که منو شناختید.ممنون  که من واقعی رو میبینید و البته تحسین میکنید.به حضورتون محتاجم به این باورتون محتاجم به این تحسین کردن هاتون محتاجم.امیدوارم همه چی بینمون بهتر بشه.مثل همیشه خیلی دوستتون دارم و بخاطر همه چی ممنونم و برای کاستی ها عمیقا ازتون عذر میخوام.الان که اینو مینویسم توی اوجم. عمیقا خوشحال و ممنونم و مثل همیشه برای همه بهترین ها رو آرزو میکنم.

روز خوش

امروز رو به عنوان یه خاطره خوش ثبت میکنم.باهم رفتیم عبدل آباد.چیزی که میخواستیم بخریم گیرمون نیومد،بجاش کلی پارچه رنگی رنگی خریدیم.

حالم خیلی خوبه، زندگی عادی هم بهم خوش میگذره.برنامه هایی که برای خودم ریختم خیلی خوب پیش میرن.با همین دنده جلو برم،تمام خواسته هامو برآورده میکنم.جالبه همه چی دست خود ماست که کی باشیم یا نباشیم.

گذشته  و دردهاش مثل زنجیر میمونن.همیشه و همه جا بهت وصلن و مانع راه.بعد زمانی که راه رو پیدا میکنی و سعی میکنی که خودتو نجات بدی،با چیزی روبه‌رو میشی که خیلی تکان دهنده است.اونم این حقیقت که میبینی این زنجیر ها اصلا به پای تو فقل نشدن،تو خودت پاتو بهشون وصل کردی و پابندشون شدی.این حقیقتیه که تا باهاش مواجه نشی باورش سخته.

این روزها بازم بی خوابم.بازم درگیر دردی هستم که قبلا خیلی عذابم داده.اما حالا یه چیزی فرق کرده.انگار واقعا تغییر کردم.یه آدم دیگه شدم.تلاش هام به عینه داره جواب میده.قبلا بیخوابی مکرر و سردرد ناشی از اون دیوونم کرده بود.ولی حالا که سکان زندگیم رو بدست گرفتم،این درد هم روم تاثیری نداره.واقعا چندان درگیرش نیستم.تازه بلعکس.   بیخوابی دلیلی شده برای فرو رفتن توی عمق خیلی چیزا به قول دوستان تعمق کردن.

حالا اون چیزی که زمانی داشت منو از پا در می آورد،شده ابزار کمکی برای تحقق خواسته ای که میخوام به هر نحوی که شده به انجام برسونم. 

برای همه بهترین رو آرزو میکنم.امیدوارم منم موفق بشم.توی قدم های اول که موفقم. امیدوارم در کل راه هم موفق باشم.


دلتنگی ها


دلم گرفته است، لب پنجره به آسمان نگاهی می اندازم. دلم پرکشیدن میخواهد.رفتن و عاقبت رسیدن میخواهد.پر از شوق رسیدنم اما دلتنگی ها، ملال ها، زنجیر پایند.کاش بدانی و میدانم که میدانی.دل از شوقی فروخورده در سینه پرپر میزند،پرپر برای پرواز کردن یا پرپر جان سپردن؟ خودم هم  نمیدانم...

تو یک رویای بی پایانی که درون من شعله میکشی و مرا از درون شمع آذین کرده ای. به دور دست ها مینگرم رویای تو مرا مات کرده است. دارم کم کم از خویشتن جدا میشوم.تو آن نوری که مرا به سمت خود میکشی. وقتی که تاریکی از راه میرسد بازهم تو، احساس بودن در کنار تو مرا از پرت شدن درون تاریکی ها محافظت میکند.
فکر میکردم در تو غرق شده ام.اما چه کسی مارا از هم جدا کرد؟ مگر قرار ما تا ابد کنار هم بودن نبود؟گاهی با خود فکر میکنم نکند که مایی وجود ندارد و من در وهمی دور و دراز غرق شده ام،مبادا تو هرگز با من نبوده ای،هرگز با هم بودنی قرار نبوده است و من در خیالات خویش دیده ام تورا و زیسته ام  با تو عمری را.همین فکر هاست که قلبم را از کار انداخته است. یادت می آید آن روز که باورم شد که هرگز با من نیستی، درست از آن روز قلبم سنگی شد. آرام آرام ، ایستادم .دیگر به سوی تو ندویدم ، آرام آرام مات شدم، رخوت وجودم را گرفت. چیزی درون قلبم میسوخت. باور کردم که هرگز مرا نمیخواهی هرگز نخواسته ای. پوشالی شدم،از درون تهی.امید از دست رفته مرا کشت.در آخرین لحظه ها با تمام اندوه و یاس،به خود گفتم شاید او دنبال من بیاید،بگذار دست ها را بگشایم، اگر آمد بداند که تا آخرین لحظه هم در انتظار او بودم.آغوش گشودم،مات بودم و چیزی درون قلبم میسوخت.
بعد ها در دور دستی دور ،در شبانگاهی تاریک رهگذری، ره گم کرده از دور نوری دید، به سمت آن نور رفت تا راهش را پیدا کند آن چه دید مترسکی خشکیده بود با آغوشی گشوده با شعله ای درون قلبش،مات و خیره به دور دست ها...

اشتباه تکراری

توی بلاگ یکی از دوستان نظری گذاشتم مبنی بر اینکه ما مردمی هستیم که از تاریخ خودمون درسی نیاموخته ایم.تکرار مکررات میکنیم و اشتباهات جبران ناپذیری رو مرتکب میشیم. 

این توی زندگی روزمره تک تک ما قابل رویته. اشتباهات دیگران و حتی اشتباهات گذشته خودمون رو با کمترین خلاقیت ممکن تکرار میکنیم. لا اقل کمی خلاقیت به خرج بدیم در انجام اشتباه، باز هم جای تقدیر داره.اما امان از مایی که نه درس میگیریم، و نه حتی متوجه وجود درس میشیم. البته قصد بی احترامی به کسی رو ندارم،ولی اگر قرار بر اصلاح کردن باشه، اولین قدم پذیرش حقیقت هست.

اما درد بدتری هم وجود داره ، درس نگرفتن یک موهبت محسوب میشه، یک امر ارزشی و والا محسوب میشه در برابر تاریکی بزرگی به اسم "درس اشتباه " آموختن.

کسی  که نیاموخت امیدی هست که روزی بیاموزه، اما اونی که اشتباه متوجه شد، غلط رو برگزید، کجی رو باور کرد، قابل نجات نخواهد بود.مگر اینکه روزی قادر به مواجهه با حقیقت باشه، و البته از اون مهم تر ، قادر به پذیرش اون باشه.هر دو این ها"مواجهه و پذیرش حقیقت " کمیاب  و نادره. چون کمتر کسی حاضر به پذیرش اشتباه خودش میشه.ما آدم ها حاضریم سال ها به اشتباه زندگی کنیم، اما نپذیریم که اشتباه کردیم.

شخصا انتخاب های اشتباه  زیادی داشته و دارم.من این شانس رو داشتم تا با حقیقت مواجه بشم و حالا در مرحله پذیرش  و بعد از اون اقدام برای اصلاح خودم هستم .امروز برای زندگی کردن دیر نیست، امروز برای جستجو کردن و یافتن دیر نیست.بیایید شروع کنیم شاید فردا واقعا دیر شده باشه...



حالم خوبه

چند روز پیش، روز پنجشنبه با شنیدن حرف هایی ناگفته از گذشته های دور به هم ریختم و دو تا پست نا امیدی اینجا نوشتم.روز شنبه هم دچار حادثه شدم.یه شی نه چندان سنگین،از فاصله دو متری به سرم برخورد کرد.خدا رو شکر مشکل خاصی برام پیش نیومد به جز سردرد ،بخاطر همین دیروز بعد از ظهر آف بودیم.من عادت به خوابیدن روز ندارم. حتی تو اوج بیماری و اختلال خواب، از خواب روز متنفر بودم.

اما دیروز به قدری سرم درد میکرد که بعد ناهار خوابیدم تا حوالی ساعت 6. شب هم خیلی خوب خوابیدم.انگار این ضربه به نفعم تموم شد.صبح که بیدار شدم حس خیلی خوبی داشتم.احساس خوشبختی میکردم، این حس صبحگاهی رو مدت ها بود تجربه نکرده بودم.دوباره سالم شدن چقدر خوبه. 

بیایید قدر سلامتی خودمون رو بدونیم.


 در آخر هم میگم هر چقدر درد وجود داشته باشه، هر چقدر مانع سر راه باشه، برام فرقی نمیکنه.من با تمام وجودم برای هدفم میجنگم. با این حس قشنگی که جوانه زده تو دلم محاله تو گذشته باقی بمونم.گذشته مهم نیست، گره هاشو باز میکنم ،چون دارم برنامه مهمی برای زندگیم میچینم.امیدوارم شما هم راه خودتون رو پیدا کنید. اگر پیداش کردید برای منم اینجا بنویسید. خوشحال  میشم از تماشای تحقق ایده هاتون.


درد ویرانی

امروز زخمی دهن باز کرده که سال ها فکر میکردم درمان شده، نمیدونستم که فقط آروم و بیصدا یاد گرفتم دردش رو به روی خودم نیارم. به جایی از زندگی رسیدم که احساس یکی بودن ندارم.نمیشه توضیحش داد.انگار منی نیست تا با من یکی باشه.

درد واقعیم، چیزی که هستی خودم رو به حراج گذاشتم تا فقط حسش نکنم،تا فقط نپذیرمش، درد دردناک ویرانی دلم هست...
برای هرکسی درون خودش مهم ترین پایگاه و تکیه گاهه، جاییه که از ما انسان و یا یه دیو شرور میسازه. جایی که ویرانیش ، خراب مون میکنه و آبادیش آباد مون. 
چه بد اکثر دل ها ویرونن. بدتر از اون دلیه که زمانی آباد بود و حالا ویرونه  و حتی قادر به نجات خودش هم نیست.درست مثل من ...
قدرت از جا برخاستن نداررم ،گیج و گنگم و دیگه هیچ چیز رو دلم تاثیر مثبت نمیذاره. خودمو آخرش پیدا میکنم ،نمیذارم این جوری بمونه.



زخم کاری

میگن زخم هر چقدر کاری تر باشه، درد کمتری حس میشه. سوختگی هر چقدر شدیدتر باشه درد کمتری داره،چون که عصب ها هم میسوزن و نیستن که بخوان حس درد رو انتقال بدن.

حال امشب من دقیقا اینجوریه. اون قدر بار رو دوشم سنگینه، اون قدر  این زخم عمیق و کاریه که بی حس شدم و دیگه درد نمیکشم. دیگه نمیتونم درد بکشم، به جایی رسیدم که انگار دارم از دور دستی مبهم و ملال انگیز به خودم که در هاله ای از مه سیاه احاطه شدم نگاه میکنم.انگار منی نیست و من از خودم گسسته شدم.این همون حسیه که همیشه ازش به عنوان دلمردگی یاد کردم. اما من دلمرده نیستم.
من از خود گسسته ام. گمشده در رویایی دور و آلوده که راهی برای پیدا شدن  در اون وجود نداره ...