همیشه باورم این بود که برای رسالت خاصی به این دنیا آمدم. زمانی که نوجوان بودم فکر میکردم مرکز ثقل جهانم و دنیا به دور من میچرخه. فکر میکردم من برای یک تجربه ی ناب و جذاب، یک رویای باور نکردنی پا به گیتی گذاشتم.گرچه که این از مقتضیات اون سنه اما همچین بیراه نیست، چرا که حقیقتا هر انسانی خودش مرکز دنیاییه که تجربه میکنه.
همه ی عمرم به دنبال این بودم بفهمم که رسالت من چیه ، بفهمم اگر مرکز جهانم پس چرا یک احساس تهی بودن، مثل حفره ای بزرگ در قلبم وجود داره که هیچ چیز نمیتونه اونو پر کنه.هیچ شادی یا دست آوردی نبود که اون حفره رو پر کنه یا لااقل تسکین بده.پس دنبال دلم رفتم تا خودم رو بیشتر بشناسم.خود شناسی چیز خوبیه اما در عین حال خیلی بیرحمه،چرا که وقتی با حقیقت رو به رو بشی دیگه هر کاری هم بکنی نمیتونی ازش فرار کنی و همیشه در یادت باقی میمونه.پس اونجا ست که مرحله بعد یعنی خود سوزی شکل میگیره.بعد از اون هم خود سازی ...
سنم کم بود و دانش و خردم هم کم اما بازهم تونستم پی دلم برم و توفیقی کسب کنم. عشق و رسالتی برای زندگیم پیدا کردم که بهم قدرت بی اندازه ای میداد.من با توجه به شاکله روانی خودم راهی برای به خودم پیوستن، برای به یار پیوستن پیدا کردم که نتیجه خیلی مهمی برای من به بار آورد.اعجاز وارد زندگیم شد اما باز هم حفره رو احساس میکردم پس اشکال کار کجاست؟
خیلی طول کشید تا بفهمم عمق این حفره ی درون قلبم، ماورای اون چیزیه که میتونم تصور کنم،به خاطر همین ناغافل پرت شدم درون این حفره و بار دیگه خودم رو فراموش کردم.من از همون بچگی با یک حس عجیب توی قلبم همراه بودم ،حالا برگشتم تا دوباره اون حس رو کشف کنم و راه زندگیمو پیش بگیرم. میخوام بدونم رسالت من توی زندگی چیه؟چطور میتونم بهش عمل کنم؟ و در آخر میراث من چه چیزی خواهد بود...
تاریخ اولین پست برای چهار سال پیشه،یعنی چهار سال طول کشید تا بیام و پست دوم این بلاگ رو بنویسم.
روزی که شروع کردم هرگز فکر نمیکردم این حجم عظیم فاصله بین من و کاری که بیش از همه بهش علاقه دارم "یعنی نوشتن"ایجاد بشه...با خودم فکر میکردم روال عادی زندگی رو پیش میگیرم،پیشرفت میکنم ،به مراتب بهتری از من بودن، به نسخه بهتری ازمن تبدیل میشم.
اون زمان تازه از گل و لای گذشته ها درآمده بودم،زندگی رنگ وبوی خوبی پیدا کرده بود.باورم این بود که بخش سخت زندگی گذشته و حالا نوبت کبوتر بخت منه که سر گنبد مراد بشینه....
همه چیز خوب بود تا اینکه بیمار شدم ،یه بیماری عجیب با پیامد های عجیب تر. تا حدی عذاب کشیدم که قادر نیستم حالی که داشتم رو توضیح بدم.این رنج منو از خودم بیخود کرد، از هستی جدام کرد،تا حدی که به درون تاریکی ها خزیدم تا شاید بتونم دور از همه عالم خودم رو آرام کنم. همین هم شروع غلطیدن درون سراشیبی دردناک مشکلات روحی و فکری بود.من بر خلاف میل باطنیم،تسلیم شرایط شدم،گرچه این شرایط در حد فاجعه بود ،باز هم میشد تسلیم نشد و رشد که هیچی،لااقل سقوط نکرد....بعد ها بیشتر درباره این موضوع مینویسم.
فاصله چهار ساله بین پست اول و دوم بخش مهمی از رنج زندگی منه،رنجی که به هیچ وجه اجازه نمیدم بی ثمر بمونه.پاداش تحمل این رنج ، خوش زندگی کردنه. در ازای هر لحظه دردناک، دهها برابر شادی می آفرینم.
شاید توی بحبوحه ی ابتلا،تصمیم های خوبی نگرفتم،اما حالا هم زمان انتخاب و تصمیم گیریه!انتخاب و تصمیم گیری درباره معنای این رنج،انتخاب عینکی که قراره باهاش به تا اینجای زندگی و آنچه هست و نیست نگاه کنم.
از نو شروع میکنم، همه چیز رو بررسی میکنم، خودم و زندگی رو از نو میسازم.به قول آرتور شوپنهاور :
زندگی درباره پیدا کردن خودتان نیست، درباره ساختن خودتان است.