پلی به جاودانگی

سفر به سوی بینهایت ، زندگی ادامه دارد....

پلی به جاودانگی

سفر به سوی بینهایت ، زندگی ادامه دارد....

سختی و آسانی


خیلی خب...بالاخره آینده از راه رسید. چیزی که روزی رویا به نظر می رسید،حالا در حال تحققه. باید زمان بگذره و توی این آینده که به اکنون تبدیل شده پیشروی کنیم تا بتونم بفهمم آیا واقعا موفق میشیم تو این راه یا نه؟

قراره حسابی سرم شلوغ بشه اونم واسه کاری پرارزش و زیبا.خیلی برام جالبه،بخشی از رویاهای دوره ی نوجوانیم رو توی این کار میتونم دوباره بسازم .انگار چیزی از دست نرفته بلکه فقط تغییر شکل داده و توی گذر زمان توی یه حالت جدید محقق شده و این یعنی اشتباه بودن بعضی از باور هام بهم ثابت شده. 

دلم هنوز خیلی غم داره.این چند وقته دو تا خبر ناگوار شنیدم. دوتا موضوع بد در جریان هست که میشه جلو یکیشون رو گرفت اما درصدش خیلی پایینه.من هم امیدوارم و هم تلاش میکنم،اما اگر یه درصد اتفاق بیوفته باید بگم بدا به حال من. باید یه درصدی هم احتمال بدم که اون اتفاق میوفته و درد دیگه ای توی این دنیا برای من درست میشه. دومی هم خیلی ناگواره و من براش هیچ کاری از دستم بر نمیاد جز پذیرش و کم کردن درد بی امان.

با وجود همه این ها بازم امیدوار می مونم و سعی میکنم شاد باشم و زندگیم رو بسازم. هیچی اون قدر ارزش نداره که بخاطرش از زندگی دست بکشم.قبول میکنم که سختی و آسانی همیشه قراره با هم باشن.

ممنون که خوندین.امیدوارم اذیت نشده باشین. این جا ، تنها جائیه که میتونم حرف دلم رو بزنم.

حتی اگر جالب نباشه یا حرفام تکراری باشه. ایده های زیادی تو ذهنم هست واسه نوشتن ،اما هنوز وقتش نشده.شاید یه روزی حرف های جالب تری برای گفتن داشته باشم،کی میدونه؟ پس من دلی مینویسم شما هم دلی بخونین.

براتون بهترین ها رو آرزو میکنم

این روزها


این روزها به آهستگی میگذرند.همه چی توی یه هاله شفاف فرو رفته و من انگار دارم تک تک ثانیه ها رو میچشم. امروز کشف کردم که واقعا توی یک روز چقدر کارهای مهم میشه انجام داد.اگر توی واحد یک روز این همه ممکنه،پس توی واحد ماه و سال چه کارها میشه کرد؟
توی این چند روز به یه سری کارهای شخصی رسیدگی کردم.این مدته داشتم مقدمات اون کار جدید که قبلا دربارش نوشتم رو فراهم میکردم. دلم میخواست همه چیز رو میذاشتم روی دور تند تا هرچه زودتر به قسمت های جلوتر داستان میرسیدم.
اما خوب که فکر میکنم میبینم توی این لحظه های کشدار،یه اتفاق ناب در حال رخ دادنه. انگار یه فکر خاص آروم آروم به درونم خزیده و بی اینکه خودم بدونم در حال رقم زدن چیزیه که من اسمش رو میذارم رشد...
حقیقت اینه که هیچ چیز عوض نمیشه، کسی بهت کمک نمیکنه ، کسی برای نجاتت اقدام نمیکنه؛تا زمانی که خودت به خودت کمک کنی و راه خودت رو بسازی اون وقت همه عالم داوطلب میشن که یاری ات کنن.
برای یه مدت طولانی من قلبم رو توی یه صندوقچه توی پستو گذاشته بودم تا دیگه از تهاجم اندوهی که برای سالیان سال همدم زندگیم بود، حفظش کنم. موفق هم شدم. سیاه و تاریک شدم اما قوی بودم به ظاهر، زمخت و محکم بودم اما همه اینا به ظاهر.  در درون قلبم اتفاق دیگه ای رخ داده بود.دیگه قلبم واسه کسی یا چیزی نمی تپید، دیگه چیزی اونقدر ها برام اهمیت نداشت ؛بود و نبود ها برام یکی شد و من تنها ترین انسان در کل عالم امکان شدم چون برای خودم هم توی قلبم جایی نبود.وقتی درهای قلبم رو بستم خودم هم بیرون در موندم و این یعنی برای مدت طولانی سرگردان شدم.
داستان من داستان تلخیه  داستان یک قلب پر از عشق که به یه تکه سنگ تبدیل شد افسرده و نا امید شد ولی حالا میخواد خودش رو پیدا کنه. این تلخی رو روایت میکنم تا راه آینده رو بهتر بشناسم. هرگز توی گذشته نمیمونم ذره ذره راهم رو تا اینجا خودم ساختم مابقی اش رو هم میسازم. توی تمام روز های سخت به خودم قول ساختن روزهای خوب رو دادم.حالا توی مسیر بهتری هستم .این حس ناب رشد کردن بهم میگه راه رو دارم درست میرم. میخوام قلب خودم رو نجات بدم این چیزیه که برای من معنای همه ی زندگیه. روزی که آرزوم محقق بشه روز معجزه است. من سال هاست که دارم برای ساخته شدن اون روز تلاش میکنم. معجزه رو خودمون باید رقم بزنیم.پس هرجای زندگیت هستی،توی هر حالی و موقعیتی اینو بدون زندگی همیشه یه جور باقی نمیمونه؛برای خواسته هات تلاش کن، راهت رو خودت بساز و در آخر معجزه ات توی همین مسیر رخ میده. هر چقدر هم سخت باشه بازم ارزشش رو داره. چون تو خودت ارزشمند ترینی