پلی به جاودانگی

سفر به سوی بینهایت ، زندگی ادامه دارد....

پلی به جاودانگی

سفر به سوی بینهایت ، زندگی ادامه دارد....

سفر نوروزی، با یک ماه تاخیر


یک ماه از سفر میگذره و من الان میخوام دربارش بنویسم! 


+ شب ششم عید ساعت ۲۲:۳۰ دقیقه از تهران حرکت کردیم و ۹:۳۰دقیقه صبح ، قطار وارد راه آهن مشهد شد.از آنجایی که با شهر آشنایی داشتیم به نزدیکترین محل به حرم رفتیم و هتل آپارتمانی رو به مدت هفت شب اجاره کردیم.


+ این سفر هم تفریحی بود و هم کاری. در رابطه با شغل دومی که قبلا دربارش نوشتم باید یک سری کار ها رو انجام می‌دادیم.بخاطر همین از خیر گزینه قشم گذشتیم تا بریم مشهد و کار ها رو هم پیگیری کنیم.


+ در کل دو ساله پشت سر هم که عید رو مشهد میریم. هر سال میرفتیم ولی کرونا یه وقفه دو ساله انداخت و دوباره از سر گرفتیم. و واقعا بهترین روز های عمرم رو گذروندم. هر دو سال بار بسیار سنگین روحی و ذهنی ناشی از کار ، تا سر حد جنون خسته مان کرده بود و سفر به مشهد قلبم رو تا حد بسیاری آروم کرد.


+ توی این سفر من بی اندازه محبت کردم و محبت دیدم، بله با غریبه ها ! این محبت دو جانبه روحم رو سیراب کرده. تا حدی که باورم نمیشه اون حس دردناک درونی جاش رو به خوشی و آرامشی داده که عجیب از درون خودم میجوشه.

من خودم کشف کرده بودم که محبت کردن و محبت دیدن(که البته میشه بهش احترام خالصانه هم گفت، در اصل هر دوش یکیه!) چیزیه که میتونه قلبم رو شفا بده ولی هیچ ایده ای نداشتم که چطور میتونم منبعی براش پیدا کنم. این منبع محبت مردم اند. به تمام مشکلات اجتماعی به خوبی واقفم. اما اینم خوب میدونم که هر چی هم که باشیم، لایق احترام هستیم. این احترام قلب همه رو آروم میکنه و بلعکس بدرفتاری هاست که جامعه رو خراب کرده.


+ به لطف کرونا زیارت صفی شده. یعنی از دوران وحشی گری به دوران مدرن رسیدیم. گاهی نیم ساعت توی صف بودیم اما در عوض به شیوه های انسانی رفتار میکردیم !


+ چادر سفید و یاسی من عاملی برای هم صحبتی با بقیه شده بود، و وَه که چه محبت ها و احترام ها و خوش قلبی ها از مردم دیدم. حتی الانم از فکرش دلم هوایی شد.

+ شغل جدیدم در ارتباط نزدیک با مردم هست و این امکان برام فراهمه تا این منبع عشق و احترام دو طرفه رو تا ابد داشته باشم. اون افراد هم خوشبختانه از محبت و احترام من خوشحال شدن و کلی ابراز محبت. واقعا از محبت خار ها گل می‌شود.


+ توی حرم ازم خواستگاری شد! یه خانم مسن به همراه نوه اش داشتن به سمت ما می‌آمدند. نگاهش کردم با مهربانی و خوشروئی خاصی به من نگاه می‌کرد تا به یک قدمی ما رسید.با خودم گفتم این خانم جزو معدود آدم های خوش رو هست ارزش محبت رو داره و بهش گفتم زیارتتون قبول باشه. هیچی دیگه اومد کنار ما نشست و کل زندگیش رو تعریف کرد از اصفهان اومده بود به همراه فرزندان و آخر هم گفت که میخواد که من عروسش بشم. به زور شماره گرفت زنگ هم زد ولی من قصد ازدواج ندارم که. جالب اینجاست که این خانم از همون لحظه اول نسبت به من حس مالکیت پیدا کرده بود. نگم چه جوری با هام رفتار می‌کرد. واقعا آدم های خوبی بودن و خوشحالم که این همه حس خوب رو به ما منتقل کردن.نگاهش میکردم و با خودم فکر میکردم اگر این خانم میدونست ، اگر قرار بود عروس کسی بشم چه جور رفاقتی به  عنوان مادر دوم باهاش میریختم، بدون شک هرگز ولم نمی‌کرد!

 یه خانمی هم گیر داده بود اگر داداش مجرد داشت حتما من یا خواهرم رو براش می‌گرفت. تازه صد افسوس که پسرش ۱۷ سالشه و گرنه حتما اقدام می‌کرد. این یکی رو مطمئنم که خوبی از خودش بود که این همه لطف داشت به ما.

راستی مگه هنوز مردم سنتی ازدواج میکنن؟


+ آقا نکته خیلی عجیب این بود که به شدت مورد توجه بچه ها قرار گرفته بودم. بچه ها از دور بهم خیره میشدن، با محبت بهم نزدیک میشدن، برام ناز میکردن، لبخند های قشنگی بهم تحویل میدادن و منم هنگ کرده بودم که چه خبره.حتی نوجوان ها هم همین طور بودن !

شب توی حرم نشسته بودیم که خواهرم گفت رها کجایی ؟حواست نیست اون بچه یک ساعته بهت زل زده ؟! برگشتم نگاهش کردم. یه پسر بچه بسیار دوست داشتنی دو سه ساله. بهش اشاره کردم بیا ولی نیومد. دست تو جیبم کردم یه دونه شکلات داشتم گرفتم سمتش . به قشنگ ترین شکل ممکن از جاش بلند شد و به سمتم دوید تا شکلات رو بگیره. زیبا ترین چشم های سبز جهان رو داشت با کنجکاوی و عشق نگاهم می کرد. دلم میخواست بوسه بارانش کنم ولی دور از ادب بود.هیچ وقت محبت توی چشاش رو فراموش نمیکنم.انگار خود خدا داشت از توی چشم های زیبا و معصومش بهم نگاه می‌کرد.


+ متوجه شدیم چهارتا پسر دنبال من و خواهرم راه افتادن.چند تا هم تیکه انداختن. من هنوزم در عجبم که چی پیش خودشون فکر کردن، آخه حرم جای این کار هاست؟


+ رفتیم توس و خیلی بهمون خوش گذشت.هوا عالی منظره ها زیبا و ارادت زیاد به شخص فردوسی. شاهنامه مصور قطع سلطانی با وزن ۸ کیلوگرم، تصویر سازی فوق‌العاده استاد شکیبا.چند؟ ناقابل، سه میلیون ، قطع متوسط ۱ میلیون و ۷۰۰ و کوچک تر ۱ میلیون و دویست. این هدیه ای هست که آخر برای خودم میخرمش. وضعیت طوری نبود که سه میلیون بابت کتاب خرج کنم اما بلاخره میخرمش و عکسش رو هم اینجا میگذارم. این نفیس ترین هدیه ای هست که قراره به خودم تقدیم کنم.


+ در آخر هم روز ۱۴ هم برگشتیم خونه. هوای بارونی و ابرهای قشنگ حال و هوای مشهد رو خیلی قشنگ کرده بودن.اصلا زیبایی بصری فوق‌العاده ای ایجاد شده بود. من پر از عشق بی مثال شدم و برگشتم.

نکته خیلی مهم اینه که همه توی مشهد به عشق امام رضا خیلی خوب برخورد میکنن. از خودم پرسیدم ، حالا هم از شما میپرسم: اگر همه ما و توی همه شهر های خدا تا این اندازه مهربان و با گذشت بودیم، چه جور جامعه ای می‌ساختیم؟