چند روز پیش، روز پنجشنبه با شنیدن حرف هایی ناگفته از گذشته های دور به هم ریختم و دو تا پست نا امیدی اینجا نوشتم.روز شنبه هم دچار حادثه شدم.یه شی نه چندان سنگین،از فاصله دو متری به سرم برخورد کرد.خدا رو شکر مشکل خاصی برام پیش نیومد به جز سردرد ،بخاطر همین دیروز بعد از ظهر آف بودیم.من عادت به خوابیدن روز ندارم. حتی تو اوج بیماری و اختلال خواب، از خواب روز متنفر بودم.
اما دیروز به قدری سرم درد میکرد که بعد ناهار خوابیدم تا حوالی ساعت 6. شب هم خیلی خوب خوابیدم.انگار این ضربه به نفعم تموم شد.صبح که بیدار شدم حس خیلی خوبی داشتم.احساس خوشبختی میکردم، این حس صبحگاهی رو مدت ها بود تجربه نکرده بودم.دوباره سالم شدن چقدر خوبه.
بیایید قدر سلامتی خودمون رو بدونیم.
در آخر هم میگم هر چقدر درد وجود داشته باشه، هر چقدر مانع سر راه باشه، برام فرقی نمیکنه.من با تمام وجودم برای هدفم میجنگم. با این حس قشنگی که جوانه زده تو دلم محاله تو گذشته باقی بمونم.گذشته مهم نیست، گره هاشو باز میکنم ،چون دارم برنامه مهمی برای زندگیم میچینم.امیدوارم شما هم راه خودتون رو پیدا کنید. اگر پیداش کردید برای منم اینجا بنویسید. خوشحال میشم از تماشای تحقق ایده هاتون.
چه حس خوبی داشت نوشتتون
ممنونم لطف دارین. به وبتون سر زدم، شما هم خوب مینویسید: