پلی به جاودانگی

سفر به سوی بینهایت ، زندگی ادامه دارد....

پلی به جاودانگی

سفر به سوی بینهایت ، زندگی ادامه دارد....

دیوونه بازی

برای دیوونه بازی آماده ای؟

 کی میگه اشتیاق از دست رفتنیه. اشتیاق اون قدر در درون ما آدم ها زنده میمونه تا بلاخره یه روزی بریم سراغش. دوره کمون داره و میره توی لاک اما از بین نمیره. این ها رو گفتم تا بگم دل ما هیچ کدوم نمرده،اصلا دل نمیتونه بمیره. دل ما درست همون بخشی از وجودمونه که فانی نیست و ماندگاره. 

ماها فقط دست از خودمون کشیدیم. رویاهامونو کنار گذاشتیم. باورها مون رنگ باختن و بر اساس علائق خودمون زندگی نمی کنیم ،بعد انتظار خوشی بی حد و شادی بی پایان رو هم داریم.

حالا دوباره میپرسم : برای دیوونه بازی آماده ای؟ 

به چه چیزی علاقه داری؟ هدفت توی زندگی چیه ،چی باعث میشه اون شوق توی دلت زنده بشه؟

برو دنبالش ، تو حتما موفق میشی. یه رازی هست که متعلق به خود توئه.رازت رو کشف کن.تو کی هستی؟ خودت رو پیدا کن.

میدونم که دیوونه ی دیوونه بازی هستی، کشته هیجان و ماجرا جویی هستی ،خوب منتظر چی هستی ، برو انجامش بده و همین جا هم ازش بنویس.

راستش رو بخوای با همین نوشتن ، دلم هوایی شد .بزن بریم شادی بی اندازه دم در منتظرته، قراره تو کل مسیر همراهت باشه،همسفرت اونه همیشه بوده..  


قید و بندها

بهش گفتم : خیلی تغییر کردی،واقعا عوض شدی.

سالی نهایتا یک یا دو بار میدیمش ، محل کارش شهر دیگه ای بود و فقط برای تعطیلات به شهر ما میامد. با وجود این دیدار های کم خانوادگی،اخلاق بد و انرژی منفیش،کاملا آشکار بود.به طوری که از لحن بدش بی نصیب نمی ماندی.  تا نزدیکی 40 سالگی مجرد بود و سابقه هزاران خواستگاری بی نتیجه رو داشت.چرا که نمیتونست کسی رو پسند کنه ،اگر هم پسند میکرد در نهایت با دلایل پیش پا افتاده ،پا پس میکشید.

اما اون روز،روز حنابندان اش  بود و بعد از مدت ها بلاخره نیمه گمشده اش رو پیدا کرده بود.آنچنان آرامشی وجودش رو فرا گرفته بود که دلت میخواست فقط باهاش حرف بزنی.رفتارش مالامال از وقار و احترام بود. از انتخابش  خیلی راضی بود،عمیقا خوشحال بود و اینا از اون آدم قبلی به دور بود.

بهش گفتم: خیلی تغییر کردی، واقعا عوض شدی. ازت آرامش میباره.

گفت: وقتی آدم یه سری قید و بند های اشتباه  رو کنار میگذاره،همه چیز عوض میشه.

راز موفقیت و خوشحالی اش رو توی کنار گذاشتن قید و بند های اشتباه میدید. شاید به همین خاطر گفتن که چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید. قید و بند ها جلوی دیدن رو گرفتن.این هم درسی از جمله درس های رایگان زندگی ...



رهرو

راه پیشرفت  همیشه بازه،ولی  رهرو میخواد . همه ما از آرزو هامون برای بهبود و پیشرفت حرف میزنیم، ولی واقعا چند نفر از ما حاضریم  هر فداکاری که لازم باشه رو در این راه انجام بدیم.چند نفر از ما واقعا راه رو ادامه میدن و چند نفر تسلیم میشن؟

جواب

جواب  توی خود سواله...این چیزیه که این چند وقت  توی سرم میچرخه. این حرف واسه منی که دور دنیا رو برای رسیدن به جواب گشتم یه کم سنگینه.یه کم هوشیاری یه کم دانایی،میتونه خیلی چیزها رو روشن کنه. کمی که جدی به امور نگاه میکنم همه چیز واضح تر میشه و به راحتی میشه 

هر مسئله ای رو حل کرد.یه گفته خیلی جالب از انیشتین هست که میگه:

هیچ مسئله ای نیست مگر این که ذهنی که اونو خلق کرده قادره خودش حلش کنه.

یعنی با این حقیقت که ما خودمون خالق اکثریت مسائل خودمون هستیم،به تعبیری ذهن و نیت خودما  مسائل ما رو ایجاد میکنه،پس همون ذهن قادر هر مسئله ای رو ،هر چقدر  هم که بزرگ و پیچیده و چند مجهوله باشه،رو حل کنه. یعنی خالق این مسائل خودش قادر به حل اون مسئله هاست.و این یه بشارت واسه همه ماست.

آنچه مرا نکشد ...

چند روزیه که  اجرای چند تا از طرح هام  رو شروع کردم.بهتر از اونی که فکر میکنم پیش رفتم. اوضاع به اون بدی که فکر میکردم نیست.البته حالم خیلی بهتره و اینکه من تلاش های خیلی زیادی برای نجات خودم انجام دادم.گاهی به این فکر میکنم که یه جورایی من یه قهرمانم بعد بلافاصله پشیمان میشم.چون یه قهرمان هیچ وقت تسلیم نمیشه،اما من تسلیم بیماری شدم.غرق در افکار منفی شدم و این بخش از موضوع رو اصلا دوست ندارم.

حالا راه روشنه و من خیلی قوی تر از قبل هستم

نیچه راست میگه:

هر چه مرا نکشد،قوی ترم میکند.

این بیماری منو نکشت،گر چه زجر کش کرد،اما خیلی قوی ترم کرد و این نقطه اوج داستان منه.داستان زنی که قوی  تر شد تا به بلندای آنچه که در دل داشت دست پیدا کنه....