پلی به جاودانگی

سفر به سوی بینهایت ، زندگی ادامه دارد....

پلی به جاودانگی

سفر به سوی بینهایت ، زندگی ادامه دارد....

دیوونه بازی

برای دیوونه بازی آماده ای؟

 کی میگه اشتیاق از دست رفتنیه. اشتیاق اون قدر در درون ما آدم ها زنده میمونه تا بلاخره یه روزی بریم سراغش. دوره کمون داره و میره توی لاک اما از بین نمیره. این ها رو گفتم تا بگم دل ما هیچ کدوم نمرده،اصلا دل نمیتونه بمیره. دل ما درست همون بخشی از وجودمونه که فانی نیست و ماندگاره. 

ماها فقط دست از خودمون کشیدیم. رویاهامونو کنار گذاشتیم. باورها مون رنگ باختن و بر اساس علائق خودمون زندگی نمی کنیم ،بعد انتظار خوشی بی حد و شادی بی پایان رو هم داریم.

حالا دوباره میپرسم : برای دیوونه بازی آماده ای؟ 

به چه چیزی علاقه داری؟ هدفت توی زندگی چیه ،چی باعث میشه اون شوق توی دلت زنده بشه؟

برو دنبالش ، تو حتما موفق میشی. یه رازی هست که متعلق به خود توئه.رازت رو کشف کن.تو کی هستی؟ خودت رو پیدا کن.

میدونم که دیوونه ی دیوونه بازی هستی، کشته هیجان و ماجرا جویی هستی ،خوب منتظر چی هستی ، برو انجامش بده و همین جا هم ازش بنویس.

راستش رو بخوای با همین نوشتن ، دلم هوایی شد .بزن بریم شادی بی اندازه دم در منتظرته، قراره تو کل مسیر همراهت باشه،همسفرت اونه همیشه بوده..  


قید و بندها

بهش گفتم : خیلی تغییر کردی،واقعا عوض شدی.

سالی نهایتا یک یا دو بار میدیمش ، محل کارش شهر دیگه ای بود و فقط برای تعطیلات به شهر ما میامد. با وجود این دیدار های کم خانوادگی،اخلاق بد و انرژی منفیش،کاملا آشکار بود.به طوری که از لحن بدش بی نصیب نمی ماندی.  تا نزدیکی 40 سالگی مجرد بود و سابقه هزاران خواستگاری بی نتیجه رو داشت.چرا که نمیتونست کسی رو پسند کنه ،اگر هم پسند میکرد در نهایت با دلایل پیش پا افتاده ،پا پس میکشید.

اما اون روز،روز حنابندان اش  بود و بعد از مدت ها بلاخره نیمه گمشده اش رو پیدا کرده بود.آنچنان آرامشی وجودش رو فرا گرفته بود که دلت میخواست فقط باهاش حرف بزنی.رفتارش مالامال از وقار و احترام بود. از انتخابش  خیلی راضی بود،عمیقا خوشحال بود و اینا از اون آدم قبلی به دور بود.

بهش گفتم: خیلی تغییر کردی، واقعا عوض شدی. ازت آرامش میباره.

گفت: وقتی آدم یه سری قید و بند های اشتباه  رو کنار میگذاره،همه چیز عوض میشه.

راز موفقیت و خوشحالی اش رو توی کنار گذاشتن قید و بند های اشتباه میدید. شاید به همین خاطر گفتن که چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید. قید و بند ها جلوی دیدن رو گرفتن.این هم درسی از جمله درس های رایگان زندگی ...



رهرو

راه پیشرفت  همیشه بازه،ولی  رهرو میخواد . همه ما از آرزو هامون برای بهبود و پیشرفت حرف میزنیم، ولی واقعا چند نفر از ما حاضریم  هر فداکاری که لازم باشه رو در این راه انجام بدیم.چند نفر از ما واقعا راه رو ادامه میدن و چند نفر تسلیم میشن؟

جواب

جواب  توی خود سواله...این چیزیه که این چند وقت  توی سرم میچرخه. این حرف واسه منی که دور دنیا رو برای رسیدن به جواب گشتم یه کم سنگینه.یه کم هوشیاری یه کم دانایی،میتونه خیلی چیزها رو روشن کنه. کمی که جدی به امور نگاه میکنم همه چیز واضح تر میشه و به راحتی میشه 

هر مسئله ای رو حل کرد.یه گفته خیلی جالب از انیشتین هست که میگه:

هیچ مسئله ای نیست مگر این که ذهنی که اونو خلق کرده قادره خودش حلش کنه.

یعنی با این حقیقت که ما خودمون خالق اکثریت مسائل خودمون هستیم،به تعبیری ذهن و نیت خودما  مسائل ما رو ایجاد میکنه،پس همون ذهن قادر هر مسئله ای رو ،هر چقدر  هم که بزرگ و پیچیده و چند مجهوله باشه،رو حل کنه. یعنی خالق این مسائل خودش قادر به حل اون مسئله هاست.و این یه بشارت واسه همه ماست.

آنچه مرا نکشد ...

چند روزیه که  اجرای چند تا از طرح هام  رو شروع کردم.بهتر از اونی که فکر میکنم پیش رفتم. اوضاع به اون بدی که فکر میکردم نیست.البته حالم خیلی بهتره و اینکه من تلاش های خیلی زیادی برای نجات خودم انجام دادم.گاهی به این فکر میکنم که یه جورایی من یه قهرمانم بعد بلافاصله پشیمان میشم.چون یه قهرمان هیچ وقت تسلیم نمیشه،اما من تسلیم بیماری شدم.غرق در افکار منفی شدم و این بخش از موضوع رو اصلا دوست ندارم.

حالا راه روشنه و من خیلی قوی تر از قبل هستم

نیچه راست میگه:

هر چه مرا نکشد،قوی ترم میکند.

این بیماری منو نکشت،گر چه زجر کش کرد،اما خیلی قوی ترم کرد و این نقطه اوج داستان منه.داستان زنی که قوی  تر شد تا به بلندای آنچه که در دل داشت دست پیدا کنه.... 


سلامتی

میتونم بگم امسال حالم نسبت به سال گذشته خیلی بهتره.از نظر مشکل جسمی که خداروشکر مشکل خاصی برام باقی نمونده.اما هنوز گرفتار اختلال خواب هستم . صبح ها خیلی اذیت میشم،ذهنم خیلی دیر باز میشه و رنجش طاقت فرسا ست. قبلا خیلی بدتر بود الان خیلی بهترم اما بازم تحملش سخته.من طاقت میارم چون هدف و دلیلی دارم که براش میجنگم. اما دلم به حال بقیه میسوزه. گاهی من اصلا نمی دونم در چه حالیم،اصلا میبرم از زندگی، اما اینو دیگران نمیدونن ،هر چی هم بگی باور نمیکنند. آخرش فقط دلخوری هاست که به جا میمونه.این روی دلم خیلی سنگینی میکنه،باید واسه خودم کاری کنم،شاید راهی باشه که ذهنم بتونه بخوابه و موقع بیدار شدن ،اذیت نشه.اینجوری بخش زیادی از فشار روحی منم کم میشه.هیچ کس نمیتونه فکرش رو کنه که خواب چه تاثیری بر سلامت روحی و جسمی آدم داره.از اولین نشانه های ابتلا به انواع بیماری های روانی هر نوع اختلال خواب ازجمله زیاد و کم شدن خوابه.بلعکس اینم صادقه،اختلال خواب شما رو در معرض همه مدل بیماری روحی و جسمی قرار میده.پس لطفا مواظب خودتون باشید. اجازه ندید هیچ چیز سلامت شما و خانوادتون رو تهدید کنه.

فاصله ها...

فاصله زیادی هست بین گفتن و عمل کردن ، بین خواستن سرسری و واقعا خواستن.فاصله زیاده اما چرا ما آدما همیشه نمیتونیم این دو تا رو از هم تشخیص بدیم؟؟

من همیشه توی تئوری خوبم ولی پای عمل میرسه ،لنگ میزنم. یه جور اضطراب خاص موقع انجام کارهای تازه پیدا میکنم.همین باعث میشه از تجربه های جدید فراری باشم.اسمش رو گذاشتم اضطراب ناشناخته ها.

شاید بگید اراده ام ضعیفه، اما برخلاف تصور، من اراده خیلی خیلی  قوی ای  دارم که متاسفانه پشت یک دنیا افکار منفی پنهان شده.باید به خودم کمک کنم اما نمیکنم، به خودم باید رسیدگی کنم،اما نمیکنم.مدت هاست که توی این مرحله گیر افتادم،همش شعار میدم اما دریغ از تلاش...

قبول دارم الان حالم نسبت به قبل خیلی بهتره،ولی ولی ولی...این اصلا چیزی نیست که بتونه منو راضی کنه اصلا حتی قابل اعتنا هم نیست.سوال اصلی اینه چرا به حرف های خودم عمل نمیکنم؟آیا نیم بیشتر راه موفقیت عمل به توصیه های خودمون نیست؟ دارم با خودم و زندگیم چکار میکنم،آیا فکر میکنم زندگی شوخیه؟

خیلی خوب....غر زدن کافیه ،امروز روز بدی برای من و تلاش هام بوده اما،به قول خودم من فقط یک نبرد رو باختم نه کل جنگ رو.نباید خودم رو ببازم،این حجم احساس گناه و بی کفایتی  از نظر سلامت روان به هیچ وجه امن نیست و برای کل برنامه اصلاح و پیشرفت مضره. باید برنامه ریزی هامو با جدیت پیش بگیرم.هر چیز بدی در حقیقت یه چیز خوبه. مثلا حال بد امروز داره منو منزجر میکنه تا تصمیم بگیرم دیگه خودمو نجات بدم.

خوب بزن بریم....ببینم چکار میکنیم.

بعد از تعطیلات

خیلی خوب، تعطیلات به پایان رسیده و من اینجا هستم برای برنامه ریزی های آینده.شرایط من طوری هست که به هیچ وجه نمیتونم چیزی رو از قبل پیش‌بینی  کنم،با این وجود آماده ام تا در کنار کار و زندگی، برنامه هام رو به اجرا بگذارم.

به قول حافظ بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم.به نظر میاد امسال و شاید قرن جدید خیلی کار ها بتونم انجام بدم .توی این فکرم که زندگی و برنامه هامو با جزئیات بیشتر بنویسم.اما با این پیش شرط که اول برنامه هامو انجام بدم بعد دربارش بنویسم.پس باید تا اون زمان صبور باشم

سفر باید کرد...

میگن همه ی  زندگی با تمام ابهتش یک سفره، سفری که با زادن آغاز میشه و سال ها ادامه پیدا میکنه تا رسیدن به مرحله ای که باز باید سفر کرد سفری از نوع دیگه ...شاید به خاطر همینه که سفر با خون آدم ها درآمیخته و همه به نوعی عاشق سفر هستن. انگار که جاده ها ما رو فرا میخونن، به رفتن به سیر کردن ودر نوردیدن. تا اونجا که باز خسته بشیم و در دل این سفر ،سفر دیگه ای آغاز کنیم...

شاید هر روز خودش شروع یک سفره،سفری که مارو به تماشا و تجربه تازه ها میبره و این به خودمون بستگی داره که بتونیم از سفر با تمام پستی بلندی هاش لذت ببریم.

من همیشه عاشق سفر بودم،آرزوی دیدن همه دنیا رو داشتم،میخواستم همه دنیا رو ببینم یا به قولی فتح کنم،البته خیلی قبل تر از اون،آرزوی همیشگی من فتح اندرون خودم بود...

حالا هم دهه سی رو شروع کردم،اولین وبزرگترین آرزوم فتح خودمه.منظورم تسلط به احساسات آشفته و قلب پریشانمه. من این بازی رو زیادی ادامه دادم دیگه دارم تمومش میکنم.خودم خوب میدونم باید چکار کنم،فقط کافیه انجامش بدم.اینا حرف گزاف نیست ،حرف های قلبیه که دیگه چیزی براش باقی نمونده. باید خودشو از نو بسازه،چرا که بخش جذاب تر زندگی رو باید با همت خودش بسازه.  

برنامه های جالبی دارم،الان توی سفرم.مدت کوتاهی از روزمرگی ها از محیط های آشنا فاصله گرفتم .وقتی برگشتم،برنامه هامو اجرا میکنم.فعلا هدف اینه که رخوت چند ساله رو کنار بذارم و حسابی روحیه مو تازه کنم.کار هایی رو که انجام بدم و میزان موفقیتم رو مینویسم شاید به درد کسی خورد.در عین حال میخوام مسیر سفرم رو اینجا با این نوشتن ها جاودانه کنم.




شروع و پایان

همیشه سال  جدید که شروع میشه ،من از خودم میپرسم وای کی می خواد این سال رو  بگذرونه،تازه الان فروردینه، کی میخواد تا اسفند رو بگذرونه؟ بعد سال که تموم میشه با خودم میگم ای وای این سال چقدر زود گذشت ،مثل چشم بر هم زدنی بود...

دومی واضح و روشنه، ولی چرا از خودم میپرسم کی میخواد این سال رو بگذرونه، مگه هدف فقط رسیدن به انتهای ساله؟

راستش رو بخوای این سوال هم عجیبه هم محلی از اعراب نداره.ولی ته دلم میگم این حس عجیب نسبت به سال جدید،مربوط به اضطراب شروع چیز هاست. این دیگه شاهکاره،حتی نسبت به شروع سال جدید هم دچار استرس میشم!!!

سال نو مبارک

سال نو ، فصل نو ، قرن نو مبارک...

آرزو میکنم سال نو برای همه سالی سرشار از موفقیت و خوشحالی باشه.همه آرزوهای خوب برآورده بشه، دل ها پر از شادی و رضایت باطنی بشه، دشمنی ها به دوستی تبدیل بشه.البته همه آرزوهای خوب با اراده خود  انسان به شکوفایی میرسه، پس امیدوارم قبل از این که دیر بشه همه راه خودمون رو پیدا کنیم و بهترین سرنوشت رو برای خودمون رقم بزنیم.

انگار زندگی رو روی دور تند گذاشتن،سرعت گذشتن سال ها و در پی اون فرصت ها خیلی زیاده، ما هم باید خودمون رو باهاش هماهنگ کنیم.من که خیلی جا موندم اما باورم اینه که با یک برنامه متمرکز میتونم در عرض یک سال خودمو بالا بکشم.وقتش رسیده،برای دیوونه بازی آماده ای ؟؟؟کارهای نکرده زیادی داری، هدف های بدست نیامده زیادی داری، تجربه نشده های زیادی هست،دوباره میپرسم.......صدامو داری ؟؟؟....برای دیوونه بازی آماده ای؟؟؟

کارنامه

با پایان سال 1400 سی سال اول زندگی من تموم میشه و وارد دهه بعدی زندگی میشم.دارم به این فکر میکنم که به خودم چند میدم و معدل رضایت از زندگی من چند خواهد بود؟

حقیقتش این نمره به هیچ وجه بالا نخواهد بود. کار خاصی انجام ندادم،هدف خاصی رو دنبال نکردم،آرزوهامو محقق نکردم،هیچ در هیچ و در پی هیچ...

تنها کار قابل توجه اینه که زنده موندم...و البته تصمیم های بسیار سختی گرفتم که امیدوارم  هرگز مجبور نباشم برای کسی دلیل این تصمیم های سخت رو توضیح بدم.یک موفقیت کوتاه مدت روحی رو رقم زدم که متاسفانه پابرجا نبود.

اما...اما حجم زیادی از نارضایتی از خود دارم که تحملش طاقت فرسا ست. عذاب بزرگیه بدونی میتونست همه چی فرق کنه اگه تو کمی ،فقط کمی بهتر تصمیم میگرفتی،کمی آروم تر میبودی،کمی عاقل تر میبودی...و بعد بدونی که همین الان هم داری با این افکار فرصت هات رو از دست میدی اما بازهم نتونی به افکار دردناک غلبه کنی.

من ذهن پریشانی دارم،بار زیادی از گذشته رو دوشمه.اون صدا با حرف هاش منو تا مرز جنون میبره.شاید برنامه زندگی من ،رسالت زندگی من ،به سادگی هر چه تمام تر غلبه بر همین افکار سیاه باشه.بخاطر همین میگم نبرد من در درون خودمه،کاری که باید بکنم به دست گرفتن سکان درون خودمه.قبلا این کار رو کردم.بازهم میتونم،البته با یه تفاوت عمده،قبلا نمیدونستم مهم ترین فاکتور رشد و تغییر، ثبات و پایداری اونه.یعنی کافی نیست که تغییر کنی باید این تغییر رو تحت هر شرایطی نگه داری و دوباره برنگردی حالت قبل.

این چیزیه که میخوام و براش تلاش میکنم،حالا یه هدف دارم که میتونم براش هر کاری بکنم.انگیزم کمه باید به خودم کمک کنم.من میتونم، میدونم که میتونم...

بنویس...

نوشتن مقدس ترین کار دنیاست....درسته که ما آدم ها نمیتونیم خارج از گود خودمون رو ببینیم و در نتیجه معمولا قضاوت درباره خودمون برای ما یه چالش محسوب میشه،اما با یه راه حل بسیار ساده میشه مشکل رو حل کرد: با نوشتن.

با نوشتن شناخت خیلی بهتری از خودمون به دست میاریم،نوشتن بهترین نوع فکر کردنه.کلید خیلی از درهای بسته رو میشه در نوشته ها پیدا کرد.نظم افکار و احساسات و رسیدن به جواب منطقی همیشه با نوشتن ممکنه.


هیچ آداب و ترتیبی مجوی

                                                               هرچه میخواهد دل تنگت بگوی



پس خودت رو آزاد بذار،راحت بنویس. اینجا خونه ی توئه و تو میتونی خودت رو فارغ از هر دغدغه ای ابراز کنی.



نبرد من

 

... درست نمیدونم کی یا کجا تجلی کرد ، گاهی میگم از همون ابتدا با من همراه بود.با من زاده شد،بخشی از وجود خودمه.

جرقه ای بود در ژرفای دل و در انتظار گر گرفتن و شکوفا شدن.

من با شنیدن قصه های شاهنامه، داستان های پادشاهان باستانی ، داستان سیاوش و پاکی بی اندازه اش،داستان عشق بی همتای لیلی و مجنون، از خود بیخود شدم و اوج گرفتم و شعله ور شدم.جرقه به شعله ای گیرا تبدیل شد.این  شعله به عشقی بی نظیر در نهاد من بدل شد که حتی در تاریک ترین ساعات روحم باز سوسو میزد و همون تک شعاع منو از درد بی اندازه رها کرد.اما این شعله توی طوفان حوادث طاقت نیاورد .گرچه در پی والاترین افکار بودم اما توفیق کمی داشتم و سهمم از اشتباهات خیلی زیاده.

افسوس میخورم برای خیلی چیزها، اما برای افسوس خوردن دیره و وقت عمل کردنه.اون صدای لعنتی توی گوش من میگه تو بی اندازه درون تاریکی پیش رفتی ،برای تو راهی به اون جایگاه نیست،پیمان تو فراموش شده و کسی پذیرای تو نیست.خودم هم خوب میدونم نبرد من درون خودم رخ میده ،اون جایی که باید بر این صدا غلبه کنم یا اینکه برای همیشه اسیرش باقی بمونم.

همین صدا منو به درون تاریکی کشوند،آرووم آرووم از همه معیار هام دورم کرد و حالا هم بهم میگه که برای من امیدی نیست،اون شعله خاموش شده و همه امیدها به یاس بدل شده...نبرد من درون خودم رخ میده جایی که یا برای همیشه بر این صدا غلبه میکنم یا برای همیشه اسیرش میشم...




داستانی با حضور افتخاری من



چند وقتی میشه که قصد داشتم این پست رو بنویسم اما به خاطر مشغله کاری وقت نمیشد.خوشحالم که بالاخره وقتش رسیده بخصوص امشب که شب خاصیه. 
اسم من رها نیست چند سال پیش خیلی اتفاقی به عنوان اسم مستعار انتخابش کردم. این روزها قصد داشتم عوضش کنم،اما حالابه دلایلی نگهش میدارم،پس با عنوان رها مینویسم.

من، رها بیست و نه ساله هستم کارشناسی حقوق خوندم ولی کارم آزاده و علاقه ای به فعالیت در زمینه حقوق ندارم.میتونم بگم زندگی سخت و مزخرفی داشتم که ابدا نمیخوام این طوری ادامه پیدا کنه.یکی از دلایلم برای اینجا نوشتن واکاوی درون خودم برای بهبود بخشیدن شرایطم هست.
همه عمرم رویاهای زیبایی داشتم  رویاهایی که خواب رو از چشمم می ربود اما وقتی زمانش رسید که به سمتشون برم،  اتفاقاتی افتاد که به طور کامل کشتی زندگیم به گل نشست.سال ها  به  نامرادی گذشت ، تا اینکه وقتی بیست و سه ساله بودم معجزه هایی توی زندگیم رخ داد که تحت تاثیر اون رشد و تکامل عمیقی پیدا کردم.میکده ای که حافظ ازش حرف میزنه رو پیدا کردم و زندگیم زیر و رو شد.
دوسال در حال خوشی بودم که حسرت و آرزوی همه عالمه ، چیز هایی رو تجربه کردم که قبل از اون هرگز نمیدونستم این فاز از هستی هم وجود داره.فکر میکردم بهشتم رو پیدا کردم اما این طوری نبود. آرووم آرووم نشانه هایی از بیماری ظاهر شد و من چهار سال گذشته رو در درد ورنج وحشتناکی گذرونم. درست مثل یک شکنجه طولانی و دردناک بود به طوری که روزی هزاربار آرزوی مرگ میکردم.البته یک سال اخیر خیلی بهترم اما....
حالا که کمی بهتر شدم فهمیدم که طی این چند سال به لطف بیماری و چند اتفاق بد دیگه به طور کامل به درون تاریکی خزیدم.مالامال از افکار سیاه وناامیدی ام. منی که به داشتن امید واشتیاق بی اندازه مشهور بودم...حالا نه امیدی نه انگیزه ای!!! 

باورم شده بود که دلم برای همیشه مرده، اون عشق و اشتیاق وافری که قادر بود کوه ها رو جابه جا کنه از دست رفته،باورم شده بود که دیگه امیدی نیست و من تا ابد به دل سیاهی تبعید شدم.اما چند هفته پیش دوباره معجزه ها شروع شدن.
باید بگم هیچ معجزه‌ای بی دلیل رخ نمیده! فکر کنم سه سال پیش همین اواخر دی بود که متوجه حال خراب خودم شدم وتصمیم گرفتم هر طور شده خودمو نجات بدم.من خودمو توی عمق جهنم  میدیدم اما با این وجود تصمیم گرفتم که تسلیم نشم و راهی برای نجات خودم پیدا کنم.خودم رو مثل کسی میدیدم که میلی متر به میلی متر داره با ناخن خودشو میکشه به جلو اما دست از تلاش برنمی داره. تا اینکه نتیجه این تلاش همین چند وقت گذشته در درونم آشکار شد و بعد از اون سدی که جلو جریان زندگی رو گرفته بود، فرو ریخت.
اشتیاق همیشه بخش جدا نشدنی زندگی من بود اما وقتی شما به درون تاریکی سفر میکنید باید بدونید که از تمام مزایای نور وروشنایی هم بی بهره میشید. نه معجزه‌ای نه حال خوشی نه رویای صادقه ای نه هیچ اشتیاق و امید بیکرانی....
خوب حالا دارم به روشنایی برمیگردم میخوام از نو شروع کنم.این بار خیلی قوی تر از قبل،حالا هرچی رو که قبلا نمیدونستم میدونم،رفتم تا منتهای تاریکی و با کوله  باری از تجربه برگشتم تا بتونم به آرزوی دیرینه ام جامه عمل بپوشم.
هرچیز بدی در حقیقت یه چیز خوبه،سفر دردناک من به تاریکی بیفایده هم نبوده،ارمغانی داره که برای رسیدن به آرزوهای قشنگم بهش محتاجم و فقط از طریق این تاریکی میتونستم بدستش بیارم.به قول اونایی  که میگن: جدایی هم بخشی از وصله،البته بخش دردناکیه .
گویند که سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود،ولیک به خون جگر شود

این جا مینویسم تا شاید به درد کسی بخوره تا شاید بتونم همین جا دوباره پر گشودن رو یاد بگیرم تا این بار برای همیشه به اون عشق بیکران که آرزوشو دارم برسم.

ادامه دارد...

میراث من

همیشه باورم این بود که برای رسالت خاصی به این دنیا آمدم. زمانی که نوجوان بودم فکر میکردم مرکز ثقل جهانم و دنیا به دور من میچرخه. فکر میکردم من برای یک تجربه ی ناب و جذاب، یک رویای باور نکردنی  پا به گیتی گذاشتم.گرچه که این از مقتضیات اون سنه اما همچین بیراه نیست، چرا که حقیقتا هر انسانی  خودش مرکز دنیاییه که تجربه میکنه.


همه ی عمرم به دنبال این بودم بفهمم که رسالت من چیه ، بفهمم   اگر مرکز جهانم پس چرا یک احساس تهی بودن، مثل حفره ای بزرگ در قلبم وجود داره که هیچ چیز نمیتونه اونو پر کنه.هیچ شادی یا دست آوردی نبود که اون حفره رو پر کنه یا لااقل تسکین بده.پس دنبال دلم رفتم تا خودم رو بیشتر بشناسم.خود شناسی چیز خوبیه اما در عین حال خیلی بیرحمه،چرا که وقتی با حقیقت رو به رو بشی دیگه هر کاری هم بکنی نمیتونی ازش فرار کنی و همیشه در یادت باقی میمونه.پس اونجا ست که مرحله بعد یعنی خود سوزی شکل میگیره.بعد از اون هم خود سازی ...

سنم کم بود و دانش و خردم هم کم اما بازهم تونستم پی دلم برم و توفیقی کسب کنم. عشق و رسالتی برای زندگیم پیدا کردم که بهم قدرت بی اندازه ای میداد.من با توجه به شاکله روانی خودم راهی برای به خودم پیوستن، برای به یار پیوستن پیدا کردم که نتیجه خیلی مهمی برای من به بار آورد.اعجاز وارد زندگیم شد اما باز هم حفره رو احساس میکردم پس اشکال کار کجاست؟ 

خیلی طول کشید تا بفهمم عمق این حفره ی درون قلبم، ماورای اون چیزیه که میتونم تصور کنم،به خاطر همین ناغافل پرت شدم درون این حفره و بار دیگه خودم رو فراموش کردم.من از همون بچگی با یک حس عجیب توی قلبم همراه بودم ،حالا برگشتم تا دوباره اون حس رو کشف کنم  و راه زندگیمو پیش بگیرم. میخوام بدونم رسالت من توی زندگی چیه؟چطور میتونم بهش عمل کنم؟ و در آخر میراث من چه چیزی خواهد بود...




دومین پست بعد از چهار سال

تاریخ اولین پست برای چهار سال پیشه،یعنی چهار سال طول کشید تا بیام و پست دوم این بلاگ رو بنویسم.

روزی که شروع کردم هرگز فکر نمیکردم این حجم عظیم فاصله بین من و کاری که بیش از همه بهش علاقه دارم "یعنی نوشتن"ایجاد بشه...با خودم فکر میکردم روال عادی زندگی رو پیش میگیرم،پیشرفت میکنم ،به مراتب بهتری از من بودن، به نسخه بهتری ازمن تبدیل میشم.

اون زمان تازه از گل و لای گذشته ها درآمده بودم،زندگی رنگ وبوی خوبی پیدا کرده بود.باورم این بود که بخش سخت زندگی گذشته و حالا نوبت کبوتر بخت منه که سر گنبد مراد بشینه....

همه چیز خوب بود تا اینکه بیمار شدم ،یه بیماری عجیب با پیامد های عجیب تر. تا حدی عذاب کشیدم که قادر نیستم حالی که داشتم رو توضیح بدم.این رنج منو از خودم بیخود کرد، از هستی جدام کرد،تا حدی که به درون تاریکی ها خزیدم تا شاید بتونم دور از همه عالم خودم رو آرام کنم. همین هم شروع غلطیدن درون سراشیبی دردناک مشکلات روحی و فکری بود.من بر خلاف میل باطنیم،تسلیم شرایط شدم،گرچه این شرایط در حد فاجعه بود ،باز هم میشد تسلیم نشد و رشد که هیچی،لااقل سقوط نکرد....بعد ها بیشتر درباره این موضوع  مینویسم.


فاصله چهار ساله بین پست اول و دوم بخش مهمی از رنج زندگی منه،رنجی که به هیچ وجه اجازه نمیدم بی ثمر بمونه.پاداش تحمل این رنج ، خوش زندگی کردنه. در ازای هر لحظه دردناک، دهها برابر شادی می آفرینم. 

شاید توی بحبوحه ی ابتلا،تصمیم های خوبی نگرفتم،اما حالا هم زمان انتخاب و تصمیم گیریه!انتخاب و تصمیم گیری درباره معنای این رنج،انتخاب عینکی که قراره باهاش به تا اینجای زندگی و آنچه هست و نیست نگاه کنم. 

از نو شروع میکنم، همه چیز رو بررسی میکنم، خودم و زندگی رو از نو میسازم.به قول آرتور شوپنهاور :


زندگی درباره پیدا کردن خودتان نیست، درباره ساختن خودتان است.



سلام



سلام 

به دنیای من خوش آمدید.

اینجا پلی به جاودانگی است...

 این اولین وبلاگی هست که من دارم و قصدم اینه که با نوشتن به شناخت بهتری از خودم برسم. 


خوشحال می شم که توی این مسیر  با من همراه باشید...