پلی به جاودانگی

سفر به سوی بینهایت ، زندگی ادامه دارد....

پلی به جاودانگی

سفر به سوی بینهایت ، زندگی ادامه دارد....

دلتنگی ها


دلم گرفته است، لب پنجره به آسمان نگاهی می اندازم. دلم پرکشیدن میخواهد.رفتن و عاقبت رسیدن میخواهد.پر از شوق رسیدنم اما دلتنگی ها، ملال ها، زنجیر پایند.کاش بدانی و میدانم که میدانی.دل از شوقی فروخورده در سینه پرپر میزند،پرپر برای پرواز کردن یا پرپر جان سپردن؟ خودم هم  نمیدانم...

تو یک رویای بی پایانی که درون من شعله میکشی و مرا از درون شمع آذین کرده ای. به دور دست ها مینگرم رویای تو مرا مات کرده است. دارم کم کم از خویشتن جدا میشوم.تو آن نوری که مرا به سمت خود میکشی. وقتی که تاریکی از راه میرسد بازهم تو، احساس بودن در کنار تو مرا از پرت شدن درون تاریکی ها محافظت میکند.
فکر میکردم در تو غرق شده ام.اما چه کسی مارا از هم جدا کرد؟ مگر قرار ما تا ابد کنار هم بودن نبود؟گاهی با خود فکر میکنم نکند که مایی وجود ندارد و من در وهمی دور و دراز غرق شده ام،مبادا تو هرگز با من نبوده ای،هرگز با هم بودنی قرار نبوده است و من در خیالات خویش دیده ام تورا و زیسته ام  با تو عمری را.همین فکر هاست که قلبم را از کار انداخته است. یادت می آید آن روز که باورم شد که هرگز با من نیستی، درست از آن روز قلبم سنگی شد. آرام آرام ، ایستادم .دیگر به سوی تو ندویدم ، آرام آرام مات شدم، رخوت وجودم را گرفت. چیزی درون قلبم میسوخت. باور کردم که هرگز مرا نمیخواهی هرگز نخواسته ای. پوشالی شدم،از درون تهی.امید از دست رفته مرا کشت.در آخرین لحظه ها با تمام اندوه و یاس،به خود گفتم شاید او دنبال من بیاید،بگذار دست ها را بگشایم، اگر آمد بداند که تا آخرین لحظه هم در انتظار او بودم.آغوش گشودم،مات بودم و چیزی درون قلبم میسوخت.
بعد ها در دور دستی دور ،در شبانگاهی تاریک رهگذری، ره گم کرده از دور نوری دید، به سمت آن نور رفت تا راهش را پیدا کند آن چه دید مترسکی خشکیده بود با آغوشی گشوده با شعله ای درون قلبش،مات و خیره به دور دست ها...

اشتباه تکراری

توی بلاگ یکی از دوستان نظری گذاشتم مبنی بر اینکه ما مردمی هستیم که از تاریخ خودمون درسی نیاموخته ایم.تکرار مکررات میکنیم و اشتباهات جبران ناپذیری رو مرتکب میشیم. 

این توی زندگی روزمره تک تک ما قابل رویته. اشتباهات دیگران و حتی اشتباهات گذشته خودمون رو با کمترین خلاقیت ممکن تکرار میکنیم. لا اقل کمی خلاقیت به خرج بدیم در انجام اشتباه، باز هم جای تقدیر داره.اما امان از مایی که نه درس میگیریم، و نه حتی متوجه وجود درس میشیم. البته قصد بی احترامی به کسی رو ندارم،ولی اگر قرار بر اصلاح کردن باشه، اولین قدم پذیرش حقیقت هست.

اما درد بدتری هم وجود داره ، درس نگرفتن یک موهبت محسوب میشه، یک امر ارزشی و والا محسوب میشه در برابر تاریکی بزرگی به اسم "درس اشتباه " آموختن.

کسی  که نیاموخت امیدی هست که روزی بیاموزه، اما اونی که اشتباه متوجه شد، غلط رو برگزید، کجی رو باور کرد، قابل نجات نخواهد بود.مگر اینکه روزی قادر به مواجهه با حقیقت باشه، و البته از اون مهم تر ، قادر به پذیرش اون باشه.هر دو این ها"مواجهه و پذیرش حقیقت " کمیاب  و نادره. چون کمتر کسی حاضر به پذیرش اشتباه خودش میشه.ما آدم ها حاضریم سال ها به اشتباه زندگی کنیم، اما نپذیریم که اشتباه کردیم.

شخصا انتخاب های اشتباه  زیادی داشته و دارم.من این شانس رو داشتم تا با حقیقت مواجه بشم و حالا در مرحله پذیرش  و بعد از اون اقدام برای اصلاح خودم هستم .امروز برای زندگی کردن دیر نیست، امروز برای جستجو کردن و یافتن دیر نیست.بیایید شروع کنیم شاید فردا واقعا دیر شده باشه...



حالم خوبه

چند روز پیش، روز پنجشنبه با شنیدن حرف هایی ناگفته از گذشته های دور به هم ریختم و دو تا پست نا امیدی اینجا نوشتم.روز شنبه هم دچار حادثه شدم.یه شی نه چندان سنگین،از فاصله دو متری به سرم برخورد کرد.خدا رو شکر مشکل خاصی برام پیش نیومد به جز سردرد ،بخاطر همین دیروز بعد از ظهر آف بودیم.من عادت به خوابیدن روز ندارم. حتی تو اوج بیماری و اختلال خواب، از خواب روز متنفر بودم.

اما دیروز به قدری سرم درد میکرد که بعد ناهار خوابیدم تا حوالی ساعت 6. شب هم خیلی خوب خوابیدم.انگار این ضربه به نفعم تموم شد.صبح که بیدار شدم حس خیلی خوبی داشتم.احساس خوشبختی میکردم، این حس صبحگاهی رو مدت ها بود تجربه نکرده بودم.دوباره سالم شدن چقدر خوبه. 

بیایید قدر سلامتی خودمون رو بدونیم.


 در آخر هم میگم هر چقدر درد وجود داشته باشه، هر چقدر مانع سر راه باشه، برام فرقی نمیکنه.من با تمام وجودم برای هدفم میجنگم. با این حس قشنگی که جوانه زده تو دلم محاله تو گذشته باقی بمونم.گذشته مهم نیست، گره هاشو باز میکنم ،چون دارم برنامه مهمی برای زندگیم میچینم.امیدوارم شما هم راه خودتون رو پیدا کنید. اگر پیداش کردید برای منم اینجا بنویسید. خوشحال  میشم از تماشای تحقق ایده هاتون.


درد ویرانی

امروز زخمی دهن باز کرده که سال ها فکر میکردم درمان شده، نمیدونستم که فقط آروم و بیصدا یاد گرفتم دردش رو به روی خودم نیارم. به جایی از زندگی رسیدم که احساس یکی بودن ندارم.نمیشه توضیحش داد.انگار منی نیست تا با من یکی باشه.

درد واقعیم، چیزی که هستی خودم رو به حراج گذاشتم تا فقط حسش نکنم،تا فقط نپذیرمش، درد دردناک ویرانی دلم هست...
برای هرکسی درون خودش مهم ترین پایگاه و تکیه گاهه، جاییه که از ما انسان و یا یه دیو شرور میسازه. جایی که ویرانیش ، خراب مون میکنه و آبادیش آباد مون. 
چه بد اکثر دل ها ویرونن. بدتر از اون دلیه که زمانی آباد بود و حالا ویرونه  و حتی قادر به نجات خودش هم نیست.درست مثل من ...
قدرت از جا برخاستن نداررم ،گیج و گنگم و دیگه هیچ چیز رو دلم تاثیر مثبت نمیذاره. خودمو آخرش پیدا میکنم ،نمیذارم این جوری بمونه.



زخم کاری

میگن زخم هر چقدر کاری تر باشه، درد کمتری حس میشه. سوختگی هر چقدر شدیدتر باشه درد کمتری داره،چون که عصب ها هم میسوزن و نیستن که بخوان حس درد رو انتقال بدن.

حال امشب من دقیقا اینجوریه. اون قدر بار رو دوشم سنگینه، اون قدر  این زخم عمیق و کاریه که بی حس شدم و دیگه درد نمیکشم. دیگه نمیتونم درد بکشم، به جایی رسیدم که انگار دارم از دور دستی مبهم و ملال انگیز به خودم که در هاله ای از مه سیاه احاطه شدم نگاه میکنم.انگار منی نیست و من از خودم گسسته شدم.این همون حسیه که همیشه ازش به عنوان دلمردگی یاد کردم. اما من دلمرده نیستم.
من از خود گسسته ام. گمشده در رویایی دور و آلوده که راهی برای پیدا شدن  در اون وجود نداره ...