توی بلاگ یکی از دوستان نظری گذاشتم مبنی بر اینکه ما مردمی هستیم که از تاریخ خودمون درسی نیاموخته ایم.تکرار مکررات میکنیم و اشتباهات جبران ناپذیری رو مرتکب میشیم.
این توی زندگی روزمره تک تک ما قابل رویته. اشتباهات دیگران و حتی اشتباهات گذشته خودمون رو با کمترین خلاقیت ممکن تکرار میکنیم. لا اقل کمی خلاقیت به خرج بدیم در انجام اشتباه، باز هم جای تقدیر داره.اما امان از مایی که نه درس میگیریم، و نه حتی متوجه وجود درس میشیم. البته قصد بی احترامی به کسی رو ندارم،ولی اگر قرار بر اصلاح کردن باشه، اولین قدم پذیرش حقیقت هست.
اما درد بدتری هم وجود داره ، درس نگرفتن یک موهبت محسوب میشه، یک امر ارزشی و والا محسوب میشه در برابر تاریکی بزرگی به اسم "درس اشتباه " آموختن.
کسی که نیاموخت امیدی هست که روزی بیاموزه، اما اونی که اشتباه متوجه شد، غلط رو برگزید، کجی رو باور کرد، قابل نجات نخواهد بود.مگر اینکه روزی قادر به مواجهه با حقیقت باشه، و البته از اون مهم تر ، قادر به پذیرش اون باشه.هر دو این ها"مواجهه و پذیرش حقیقت " کمیاب و نادره. چون کمتر کسی حاضر به پذیرش اشتباه خودش میشه.ما آدم ها حاضریم سال ها به اشتباه زندگی کنیم، اما نپذیریم که اشتباه کردیم.
شخصا انتخاب های اشتباه زیادی داشته و دارم.من این شانس رو داشتم تا با حقیقت مواجه بشم و حالا در مرحله پذیرش و بعد از اون اقدام برای اصلاح خودم هستم .امروز برای زندگی کردن دیر نیست، امروز برای جستجو کردن و یافتن دیر نیست.بیایید شروع کنیم شاید فردا واقعا دیر شده باشه...
چند روز پیش، روز پنجشنبه با شنیدن حرف هایی ناگفته از گذشته های دور به هم ریختم و دو تا پست نا امیدی اینجا نوشتم.روز شنبه هم دچار حادثه شدم.یه شی نه چندان سنگین،از فاصله دو متری به سرم برخورد کرد.خدا رو شکر مشکل خاصی برام پیش نیومد به جز سردرد ،بخاطر همین دیروز بعد از ظهر آف بودیم.من عادت به خوابیدن روز ندارم. حتی تو اوج بیماری و اختلال خواب، از خواب روز متنفر بودم.
اما دیروز به قدری سرم درد میکرد که بعد ناهار خوابیدم تا حوالی ساعت 6. شب هم خیلی خوب خوابیدم.انگار این ضربه به نفعم تموم شد.صبح که بیدار شدم حس خیلی خوبی داشتم.احساس خوشبختی میکردم، این حس صبحگاهی رو مدت ها بود تجربه نکرده بودم.دوباره سالم شدن چقدر خوبه.
بیایید قدر سلامتی خودمون رو بدونیم.
در آخر هم میگم هر چقدر درد وجود داشته باشه، هر چقدر مانع سر راه باشه، برام فرقی نمیکنه.من با تمام وجودم برای هدفم میجنگم. با این حس قشنگی که جوانه زده تو دلم محاله تو گذشته باقی بمونم.گذشته مهم نیست، گره هاشو باز میکنم ،چون دارم برنامه مهمی برای زندگیم میچینم.امیدوارم شما هم راه خودتون رو پیدا کنید. اگر پیداش کردید برای منم اینجا بنویسید. خوشحال میشم از تماشای تحقق ایده هاتون.
امروز زخمی دهن باز کرده که سال ها فکر میکردم درمان شده، نمیدونستم که فقط آروم و بیصدا یاد گرفتم دردش رو به روی خودم نیارم. به جایی از زندگی رسیدم که احساس یکی بودن ندارم.نمیشه توضیحش داد.انگار منی نیست تا با من یکی باشه.
میگن زخم هر چقدر کاری تر باشه، درد کمتری حس میشه. سوختگی هر چقدر شدیدتر باشه درد کمتری داره،چون که عصب ها هم میسوزن و نیستن که بخوان حس درد رو انتقال بدن.