میگن زخم هر چقدر کاری تر باشه، درد کمتری حس میشه. سوختگی هر چقدر شدیدتر باشه درد کمتری داره،چون که عصب ها هم میسوزن و نیستن که بخوان حس درد رو انتقال بدن.
حال امشب من دقیقا اینجوریه. اون قدر بار رو دوشم سنگینه، اون قدر این زخم عمیق و کاریه که بی حس شدم و دیگه درد نمیکشم. دیگه نمیتونم درد بکشم، به جایی رسیدم که انگار دارم از دور دستی مبهم و ملال انگیز به خودم که در هاله ای از مه سیاه احاطه شدم نگاه میکنم.انگار منی نیست و من از خودم گسسته شدم.این همون حسیه که همیشه ازش به عنوان دلمردگی یاد کردم. اما من دلمرده نیستم.
من از خود گسسته ام. گمشده در رویایی دور و آلوده که راهی برای پیدا شدن در اون وجود نداره ...