تو یک رویای بی پایانی که درون من شعله میکشی و مرا از درون شمع آذین کرده ای. به دور دست ها مینگرم رویای تو مرا مات کرده است. دارم کم کم از خویشتن جدا میشوم.تو آن نوری که مرا به سمت خود میکشی. وقتی که تاریکی از راه میرسد بازهم تو، احساس بودن در کنار تو مرا از پرت شدن درون تاریکی ها محافظت میکند.
فکر میکردم در تو غرق شده ام.اما چه کسی مارا از هم جدا کرد؟ مگر قرار ما تا ابد کنار هم بودن نبود؟گاهی با خود فکر میکنم نکند که مایی وجود ندارد و من در وهمی دور و دراز غرق شده ام،مبادا تو هرگز با من نبوده ای،هرگز با هم بودنی قرار نبوده است و من در خیالات خویش دیده ام تورا و زیسته ام با تو عمری را.همین فکر هاست که قلبم را از کار انداخته است. یادت می آید آن روز که باورم شد که هرگز با من نیستی، درست از آن روز قلبم سنگی شد. آرام آرام ، ایستادم .دیگر به سوی تو ندویدم ، آرام آرام مات شدم، رخوت وجودم را گرفت. چیزی درون قلبم میسوخت. باور کردم که هرگز مرا نمیخواهی هرگز نخواسته ای. پوشالی شدم،از درون تهی.امید از دست رفته مرا کشت.در آخرین لحظه ها با تمام اندوه و یاس،به خود گفتم شاید او دنبال من بیاید،بگذار دست ها را بگشایم، اگر آمد بداند که تا آخرین لحظه هم در انتظار او بودم.آغوش گشودم،مات بودم و چیزی درون قلبم میسوخت.
بعد ها در دور دستی دور ،در شبانگاهی تاریک رهگذری، ره گم کرده از دور نوری دید، به سمت آن نور رفت تا راهش را پیدا کند آن چه دید مترسکی خشکیده بود با آغوشی گشوده با شعله ای درون قلبش،مات و خیره به دور دست ها...
ممنون که به وبلاگم سر زدی
خواهش میکنم. امیدوارم روز های خوب برای شما از راه رسیده باشن
سلام اگه خواستی بیا وبلاگم بگو تبادل لینک کنیم .. موفق باشی
سلام، باشه حتما. امیدوارم شما هم موفق باشی