پلی به جاودانگی

سفر به سوی بینهایت ، زندگی ادامه دارد....

پلی به جاودانگی

سفر به سوی بینهایت ، زندگی ادامه دارد....

داستانی با حضور افتخاری من



چند وقتی میشه که قصد داشتم این پست رو بنویسم اما به خاطر مشغله کاری وقت نمیشد.خوشحالم که بالاخره وقتش رسیده بخصوص امشب که شب خاصیه. 
اسم من رها نیست چند سال پیش خیلی اتفاقی به عنوان اسم مستعار انتخابش کردم. این روزها قصد داشتم عوضش کنم،اما حالابه دلایلی نگهش میدارم،پس با عنوان رها مینویسم.

من، رها بیست و نه ساله هستم کارشناسی حقوق خوندم ولی کارم آزاده و علاقه ای به فعالیت در زمینه حقوق ندارم.میتونم بگم زندگی سخت و مزخرفی داشتم که ابدا نمیخوام این طوری ادامه پیدا کنه.یکی از دلایلم برای اینجا نوشتن واکاوی درون خودم برای بهبود بخشیدن شرایطم هست.
همه عمرم رویاهای زیبایی داشتم  رویاهایی که خواب رو از چشمم می ربود اما وقتی زمانش رسید که به سمتشون برم،  اتفاقاتی افتاد که به طور کامل کشتی زندگیم به گل نشست.سال ها  به  نامرادی گذشت ، تا اینکه وقتی بیست و سه ساله بودم معجزه هایی توی زندگیم رخ داد که تحت تاثیر اون رشد و تکامل عمیقی پیدا کردم.میکده ای که حافظ ازش حرف میزنه رو پیدا کردم و زندگیم زیر و رو شد.
دوسال در حال خوشی بودم که حسرت و آرزوی همه عالمه ، چیز هایی رو تجربه کردم که قبل از اون هرگز نمیدونستم این فاز از هستی هم وجود داره.فکر میکردم بهشتم رو پیدا کردم اما این طوری نبود. آرووم آرووم نشانه هایی از بیماری ظاهر شد و من چهار سال گذشته رو در درد ورنج وحشتناکی گذرونم. درست مثل یک شکنجه طولانی و دردناک بود به طوری که روزی هزاربار آرزوی مرگ میکردم.البته یک سال اخیر خیلی بهترم اما....
حالا که کمی بهتر شدم فهمیدم که طی این چند سال به لطف بیماری و چند اتفاق بد دیگه به طور کامل به درون تاریکی خزیدم.مالامال از افکار سیاه وناامیدی ام. منی که به داشتن امید واشتیاق بی اندازه مشهور بودم...حالا نه امیدی نه انگیزه ای!!! 

باورم شده بود که دلم برای همیشه مرده، اون عشق و اشتیاق وافری که قادر بود کوه ها رو جابه جا کنه از دست رفته،باورم شده بود که دیگه امیدی نیست و من تا ابد به دل سیاهی تبعید شدم.اما چند هفته پیش دوباره معجزه ها شروع شدن.
باید بگم هیچ معجزه‌ای بی دلیل رخ نمیده! فکر کنم سه سال پیش همین اواخر دی بود که متوجه حال خراب خودم شدم وتصمیم گرفتم هر طور شده خودمو نجات بدم.من خودمو توی عمق جهنم  میدیدم اما با این وجود تصمیم گرفتم که تسلیم نشم و راهی برای نجات خودم پیدا کنم.خودم رو مثل کسی میدیدم که میلی متر به میلی متر داره با ناخن خودشو میکشه به جلو اما دست از تلاش برنمی داره. تا اینکه نتیجه این تلاش همین چند وقت گذشته در درونم آشکار شد و بعد از اون سدی که جلو جریان زندگی رو گرفته بود، فرو ریخت.
اشتیاق همیشه بخش جدا نشدنی زندگی من بود اما وقتی شما به درون تاریکی سفر میکنید باید بدونید که از تمام مزایای نور وروشنایی هم بی بهره میشید. نه معجزه‌ای نه حال خوشی نه رویای صادقه ای نه هیچ اشتیاق و امید بیکرانی....
خوب حالا دارم به روشنایی برمیگردم میخوام از نو شروع کنم.این بار خیلی قوی تر از قبل،حالا هرچی رو که قبلا نمیدونستم میدونم،رفتم تا منتهای تاریکی و با کوله  باری از تجربه برگشتم تا بتونم به آرزوی دیرینه ام جامه عمل بپوشم.
هرچیز بدی در حقیقت یه چیز خوبه،سفر دردناک من به تاریکی بیفایده هم نبوده،ارمغانی داره که برای رسیدن به آرزوهای قشنگم بهش محتاجم و فقط از طریق این تاریکی میتونستم بدستش بیارم.به قول اونایی  که میگن: جدایی هم بخشی از وصله،البته بخش دردناکیه .
گویند که سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود،ولیک به خون جگر شود

این جا مینویسم تا شاید به درد کسی بخوره تا شاید بتونم همین جا دوباره پر گشودن رو یاد بگیرم تا این بار برای همیشه به اون عشق بیکران که آرزوشو دارم برسم.

ادامه دارد...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد