بهش گفتم : خیلی تغییر کردی،واقعا عوض شدی.
سالی نهایتا یک یا دو بار میدیمش ، محل کارش شهر دیگه ای بود و فقط برای تعطیلات به شهر ما میامد. با وجود این دیدار های کم خانوادگی،اخلاق بد و انرژی منفیش،کاملا آشکار بود.به طوری که از لحن بدش بی نصیب نمی ماندی. تا نزدیکی 40 سالگی مجرد بود و سابقه هزاران خواستگاری بی نتیجه رو داشت.چرا که نمیتونست کسی رو پسند کنه ،اگر هم پسند میکرد در نهایت با دلایل پیش پا افتاده ،پا پس میکشید.
اما اون روز،روز حنابندان اش بود و بعد از مدت ها بلاخره نیمه گمشده اش رو پیدا کرده بود.آنچنان آرامشی وجودش رو فرا گرفته بود که دلت میخواست فقط باهاش حرف بزنی.رفتارش مالامال از وقار و احترام بود. از انتخابش خیلی راضی بود،عمیقا خوشحال بود و اینا از اون آدم قبلی به دور بود.
بهش گفتم: خیلی تغییر کردی، واقعا عوض شدی. ازت آرامش میباره.
گفت: وقتی آدم یه سری قید و بند های اشتباه رو کنار میگذاره،همه چیز عوض میشه.
راز موفقیت و خوشحالی اش رو توی کنار گذاشتن قید و بند های اشتباه میدید. شاید به همین خاطر گفتن که چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید. قید و بند ها جلوی دیدن رو گرفتن.این هم درسی از جمله درس های رایگان زندگی ...
جالب بود که خودشو عوض کرد
آره، اونم تا اون حدی که اون تغییر کرد.
بله بله